بسم الله الرحمن الرحیم
ان‌شاء الله فقط برای او، در مسیر او و برای رضای او بنویسم.

اللَّهُمَّ اسْتَعْمِلْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ
خداجونم!
روز اولی که تو عالم ذر، نگام کردی و گفتی تو هم برو دنیا، برام برنامه ریخته‌بودی یه جایی باشم، یه باری بردارم، یه کاری بکنم، مگه غیر اینه؟ منو بذار همونجا خداجون! دقیقاً همونجا...

رؤیا

۱۴۰۰/۰۲/۱۹

بسم‌الله
-چندبار بگم که بشین سر درسات! می‌خوای تو هم مثه من بدبخت بشی و کهنه‌بچه بشوری آخه، چه جوری بگم بهت! عزیزدلم، دختر قشنگم، درس بخون مامان... درس بخون تا برای خودت کسی بشی، سری بین سرا دربیاری!
در را بست و رفت و باز هم دخترک ماند میان همه کناب‌های سرگردان دور وبرش. کتاب‌های تست گاج، قلم‌چی، مدرسان شریف و... دوره‌اش کرده بودند. نمی‌دانست باید از کجا شروع کند. کتاب دیفرانسیل را برداشت. جبر هم پشتش بود، آن‌طرف‌تر مثلثات، صاف صاف توی چشمانش زُل زده بود و هندسه، از گوشه دیوار برایش دست تکان می‌داد.


میان کتاب‌ها چشمم به کتاب ادبیات افتاد که برایش چشمک می‌زد. دلش برای کلاس فارسی پر می‌کشید... دلتنگ حافظ، سعدی و مولانا بود و دوست داشت دوباره دست زیرچانه بزند و قصه‌های جلال را گوش کند. اما میان مثلث مختلف‌الاضلاع گیر کرده بود. یک ضلعش ریاضی بود، دیگری فیزیک و آخری هم شیمی...


دفتر مهندسی کیمیا، آرزوی مادر بود. همه این‌سال‌ها هم کلی پس‌انداز کرده بود... بارها در گوش کیمیا زمزمه کرده‌بود: « قربونت برم! همه این طلاها مال توست، روزی که مدرکتو بگیری، اصلاً نگران پول نباشیا... خودم برات یه دفتر نقلی می‌خرم تو الهیه!»
...
توی دلش ضرب گرفته‌بودند. بحر می‌خواست، حالا مسدّس باشد یا مثمّن...
چشم‌هایش را بست و خودش را تصور کرد میان «حلقه نگار» و نگین حلقه را دید که خانم شجاع‌الدین بود. رفت تا عصرهای چهارشنبه خانه محله.

امسال کنکور سد راهش شده بود... دلش گرفته بود از دوری یارغارش، که الان شش‌ماه بود بجای اینکه روی میزش باشد، توی کمد مادر بود. چون به قول مادر باعث می‌شد دیگر دل به درس ندهد، هنوز صدای مادر توی گوشش زنگ می‌خورد: «جای دفتر شعرت پیش من اَمنه، روز بعد کنکور می‌دم دستت... ولی الان باید شش دونگِ حواست به درس باشه، فقط درس... ادبیات رو هم در حد کنکور می‌خونی دیگه...» حالا فقط دفتر شعر نبود، هر از گاهی، یکی از رفقایش، غیب می‌شد و وقتی سراغش را می‌گرفت، مادر می‌گفت: «مگه من شعر می‌خونم! یه جایی گذاشتی دیگه...»


اما دیروز همه را دید، همه رفقایش را که توی زندان بودند. همه‌شان بودند. با نظم و ترتیب، همدیگر را تنگ در آغوش گرفته بودند. ... همه کتاب‌های شعری که یکی یکی با پول تو جیبی‌اش خریده بود، حالا زیر تختِ اتاقِ خوابِ مادر بودند.

این داستان ادامه دارد...

  • حاج‌خانوم

رؤیا

علاقه

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.