روابط و رفاقت
بسم الله الرحمن الرحیم
1. کاش زنگ نزده بود، پیام نداده بود، خبر نمیگرفت.
یادم رفته بود چه بلایی سرم آورد. مرا کشید تا ادارهشان که فکر دکور بزرگداشت شهید بکنم، فکر وسایلش و رفت خبر بدهد و کلا هیچ خبری نشد. هر چند وقت یکبار، خبر میگرفتم و میگفت معلوم نیست. بعد مدتی که پرسیدم جواب داد آره برگزار شد دیگه، تموم شد... دست من نبود و کلی بهانه ریز و درشت دیگر...
بزرگوار
هیچچیزی دست شما نبود، چرا حقیر را کشاندی تا انجا؟!
بعدا همه چیز تغییر کرد، یک خبر میدادی که کلا منتفی شد...
این خبر ندادن پدر آدم را در میآورد.1
نکنید
آزاردهنده است.
زنگ زده بود برای یک کاری، دعوت به همکاری کند. آنقدر سرد و جدی جوابش را دادم که اول فکر کرد نشناختهام، بعد هم تصور کرد حالم خوب نیست. به تعبیری باور نکرد که میتوانم جواب یک آدم آشنا را همین قدر جدی، خشن و بیاحساس بدهم. آخرش هم برای اینکه مزاحم شده بود، عذرخواهی هم کرد. جزو شمارههایی بود که پاکش کرده بودم. دوباره پاکش کردم. امیدوارم دیگر بهم کارمان گیر نکند.
پ.ن:
1. اول به خودم، دوم به خودم، سوم به خودم، خبر بده کاری اگر نشد.
تا کجا باید تاوان دوستبودن رو داد؟!
دقیقا تا کجا
وقتی دوماه طرف غیب میشود، باید چیکار کرد خب؟!
درستش ۳ ماه...
زنگ میزنم و نمیزند...
جواب پیامکها را معمولاً نمیدهد.
وقتی خودش میگوید زنگ خواهم زد و ساعتها یک لنگهپا منتظرش میمانم و خبری نمیشود.
نامردی نیست جوابش را ندهم، وقتی کارش بهم گیر کرده؟؟
پ.ن:
1. ندادم. نه جواب دوتا پیامکش را و نه جواب ۵، ۶ تماسی که گرفت.
آدم یه موقعهایی دلش بزرگ نیست، همه را نمیتواند ببخشد. آن هم رفیقی ۱۹ ساله که روابطمان خانوادگی است. ولی الان که مرور میکنم، تقریباً همیشه همین بوده، هر وقت سرشلوغ بود، کلاً غیب میشده و هر وقت کارم داشته، سر و کلهاش پیدا میشد. چند کار هم که با هم شروع کردیم را بعد از چند بار با بهانه تعطیل و بیخبر رها کرد. بگذارید نگویم...
اگر دیدمش، میگویم، اگر نه که هیچ.
2. ما با هم دورانها و خاطرات خوبی داشتهایم. دردودل کردیم، حرف زدیم، دوست بودیم... جاهایی کمکحال بوده، اما حس میکنم وزنه این رفاقت از یک زمانی به بعد، بدجور روی دوشم سنگینی میکند. آنقدر همه چیز برایش مهم و اولویت است که فکر کنم گاهی فراموشم کرده... دلخورم، عمیق. خیلی عمیق...
3.جوابش را ندادم، چون اگر برمیداشتم فقط با دلخوری و غر و شاید داد حرف میزدم، ظرفیت آرامشم نسبت به او تمام شده. شاید عمر رفاقتمان هم...
تصمیم جدید:
1. اصلاً فکر میکنم باید در روابطم تجدیدنظر کنم. بدتر از خانهتکانی دفعه قبل... باید دایره دوستانم را کم کنم. انگار باید برای روابط دوستانه، چرتکه دستم بگیرم.
2. برچسب معرفت را میخواهم از رویم بکنم. دیگه با معرفت نباشم.
حال آدمها را نپرسم
سرم توی کار خودم باشد.
3. همین چندتا دوستی که دارم، کافی است.
چند تا دوست درجه یک، فابریک، با معرفت و ته رفاقت...
این بار تصمیم گرفتم با آدمها مثل خودشان رفتار کنم. دقیقاً مثل خودشان
4. نمیدانم تصمیم درستی هست یا نه، ولی... در حال حاضر دلم همین را میخواهد. اینکه روابطم را متقابل کنم.
5. نمیدانم چقدر موفق شوم و چنین کنم. آیا باز هم بیهوا یادشان میکنم، خبر میگیرم یا... ؟! :(
والعاقبة للمتقین
شاید من بتونم اما تو نمیتونی با معرفت نباشی!
به نظرم خودتو تغییر نده
ما همین مهدیه رو میپسندیم و باهاش دوس شدیم:)