بسم الله الرحمن الرحیم
ان‌شاء الله فقط برای او، در مسیر او و برای رضای او بنویسم.

اللَّهُمَّ اسْتَعْمِلْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ
خداجونم!
روز اولی که تو عالم ذر، نگام کردی و گفتی تو هم برو دنیا، برام برنامه ریخته‌بودی یه جایی باشم، یه باری بردارم، یه کاری بکنم، مگه غیر اینه؟ منو بذار همونجا خداجون! دقیقاً همونجا...

مادر...

۱۴۰۲/۱۰/۱۲

بسم الله الرحمن الرحیم

«مادرم از مدتی قبل بیمار بودند و صبح همان روز که جلسه مهمی دعوت بودم، از دنیا رفتند! آن روز ایشان در خانه ما بودند و خودم رو به قبله‌شان کردم. خودم هم احیایشان کردم اما احیا، ناموفق بود! اورژانس خبر کردیم اما آنها هم نتوانستند کمکی کنند. با کورسویی از امید، مادرم را با آمبولانس راهی بیمارستان کردم...»

این داستان نیست؛ قصه هم نیست.

شخصیت اول ماجرا یک زن است، پا به ماه...

حالا فکر کنید بعد از این حادثه، چه کرد، چه شد؟

همان‌جا از هوش رفت؟

رفت زیر سرم؟

دردهایش شروع شد و فرزندش به دنیا آمد؟

خانم دکتر موحدنیا...

بقیه‌اش را خودتان، اینجا بخوانید.

والعاقبة للمتقین


پ.ن:

امثال حقیر، فقط حرف می‌زنیم از صبر و آن‌ها که حرف نمی‌زنند، عمل می‌کنند...

نظرات (۲)

سلام... من نمیدونستم مادرشون از دنیا رفتن :( ای داد

پاسخ:
علیک سلام عزیزدل
هخدای متعال همه رفتگان را بیامرزد.

می‌گم دفعه بعد که خواستم بیام طرف دانشگاهمون بهت خبر بدم؟

پاسخ:
سلام
آره خوسحال میشم ببینمت دختر :)
ترجیحاً همون ایتا و بله پبام بذار. اینجا رو دیگه خیلی کم میام.
نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.