شهر پدری
بسمالله الرحمن الرحیم
فکر میکردم اگر اهلنجف باشم یا بشوم، انگار دنیا را به من دادهاند و میتوانم تا آخر دنیا کیف کنم و لذت ببرم. سید محمدباقر هم لذتش را برد، خصوصاً در جلسات درس حضرت پدر، اما مشکلات هم بود و نمیتوانست بیتفاوت بماند.
این بود که در نجف ماندگارشد، نجفی ماند و همانجا هم شهیدش کردند.
میتوان نجف بود و ماهها جز از روی بام نتوان به حضرت پدر سلام کرد.
کسی که نابعه حوزه بود و قبل از بلوغ، مجتهد شد.
کسی که مُرام و نبوغش را روی سرش میگذاشت و درس و یادداشتهایش را در کنار بازی بچهها مینوشت. بر خلاف خیلی از علما، عاشق دختر بود...
بالاخره بعد از چندماه حبس خانگی، روز موعود فرا رسید. وقتی که دیگر مردم شهر، کاری به کارش نداشتند. فردای آنروز، دنبال خواهرش هم آمدند. و سرنوشت خواهر و برادر با هم رقم خورد.
سه روز بعد همسرش، با فرزندان و مادر شهید صدر، به کاظمین رفتند... پسر عمو را خبر کردند و پیکر بیجانش را به او سپردند و تنهایی عزیزانش را دفن کرد.
*
همسر تا بعد مرگ مادرشوهر، راز شهادتی را که از رادیوی ایران شنیده بود را در دل نگهداشت...
نا را بخوانید...
شهید صدر که تهرانیها نامش را در حد بزرگراهی میشناسند، خیلی بزرگتر و فراتر از تصور ما بوده... یادش گرامی
پ.ن:
۱- دومین رزق سفر عتبات امسال.
۲- قلم مریم برادران را برای کتابهای کوتاه، بیشتر میپسندم. زندگینامههای بلندی که نوشته، مستند نویسیاش بیشتر است تا داستانپردازی! کمی خستهکننده میشود، کاش به فضای داستانی کار بیشتر پرداخته میشد.
۳- شهید صدر در کنارش خواهری داشت مبارز، مقاوم، همراه، همقدم. شهید علویه آمنه صدر که با نام مستعار بنتالهدی مینوشت. او را هم با برادر شهید کردند.
پس از آنکه صدام، بنت الهدی را به قتل رساند، بعضی به او گفته بودند: چرا خواهر صدر را به قتل رساندی؟ او در پاسخ گفته بود:«من قضیه حسین(علیهالسلام) را تکرار نمیکنم. زینب (سلامالله علیها) بعد از برادرش، زنده ماند و یزید و آلامیه را رسوا کرد.»
۴- چند روز پیش، داشتم به پست صدم فکر میکردم که چه بنویسم. خوشحالم صدمین پست، معرفی نابغه معاصر حوزههای علمیه بود. روحشان شاد
سلام
خداوند بر درجات رفیع شهید گرانقدر و خواهر مظلومه اش بیفزاید و آنها را با اجداد طاهرینشان محشور فرماید.