همراه اول من
بسمالله الرحمن الرحیم
از وقتی که یادم میاید، خاطراتم را مرور میکنم، گذشته را تورق میکنم، همیشه کتاب بخشی از وسایلم بودهاست. مثل لباس، کفش، شانه و همه وسایل ضروری و غیرضروری زندگیم.
یادم نمیآید زمانی باشد که من باشم و کتاب نباشد... از همان دوران خردسالی و کودکی تا همین روزهایی که اواسط دهه چهارم زندگیم هستم؛ همیشه کتاب مثل غذا، جزو سبد کالاهای ضروری زندگیمان بوده است. پدر و مادرم، مثل غذای جسم، حواسشان به غذای روحمان هم بوده و همانقدر که در حلال و حرامبودن غذایمان وسواس داشتند، دقت میکردند، کلمه به کلمه همه کتابهایی که قرار بود بخوانم را از فیلتر شرع، عرف و اخلاق میگذراندند.
روحم با کتاب عجین شده، بدون کتاب نمیتواند زندگی کند، و زندگی بدون کتاب و کتابخانه برایم معنایی نداشته و ندارد.
همیشه گردش در نمایشگاه کتاب، برایم مفرحبخش ترین تفرج و قدمزدن در راسته مغازهها و پاساژهای بزرگ کتاب، لذتبخشترین تفریح بوده و بخاطر ندارم تا بحال از هیچ کتابفروشی دستخالی بیرون آمده باشم.
*
اما به تفکرات جدیدی هم در کتابخوان رسیدم.
محله پدریام، از بچگی فقر فرهنگی داشت و هنوز هم دارد. نه مسجد، نه کتابخانه، فرهنگسرا که اصلا... (البته کلیسایی کوچک داشتیم!) حتی چندسال قبل، در تقسیم محلات و افتتاح خانه محله، به خیابان عریض و طویل ما، حتی یک خانه محله نرسید و مسیر محله ما تا خانه محلهاش، به جای پیادهروی، یکی از شلوغترین خطوط تاکسی بود...
همین عدم امکانات، باعث میشد که عادت کنیم کتابهایی که میخواهیم را بخریم؛ و عادت کتابخریدن از پدر و مادر، به بچهها رسید. آنقدرها که مادرم با اینکه خودش این مسیر را جلوی پایمان گذاشته بود، از زیادی کتابخریدنهایمان خصوصاً توسط پدر و در درجهبعدی من، صدایش درآمد.
کتابخانه پدر، یک دیوار چهارمتری تا سقف، کتابخانه مملو از کتاب بود. بالای تختخواب پدر ومادر هم پر کتاب بود، کنار قالیچه نماز پدر هم کمکم ستونی از کتاب تشکیل شد، که مهندسی پدر، باعث میشد نریزد و هر چند وقت یکبار، به دلیل عدم استحکام، ستون کتاب، فرو میریخت و البته در طول زمان، اینبرجسازی توسعه پیدا کرد.😅
خریدن ۳ کتابخانه قدی در اتاق پذیرایی وانتقال بخشی از کتابهای پدر به آنجا، باز هم مشکلی را حل نکرد و دوباره همه جاهای خالی، پر از کتاب شد. بگذارید درباره زیرزمین خانه قبلی حرف نزنم که پدر اجاره ورود هیچکس به آن را نمیدهد و خانه بدون زیر زمین اجاره داده میشود.
بماند اولین اسبابکشی، تقریباً ۲ سال برای پدر طول کشید تا کتابخانه اتاقشان را خالی کند.
پدر را گفتم تا دستتان بیاید، حقیر هم پدر همان دختر هستم که اگر وارد کتابفروشی میشدم، پول در جیبم نمیماند.😅 حالا بر عکس پدر که خاطرم نیست کتابی را بیرون داده باشند، هر سال عادت داشتم که بخشی از کتابهایی که مراجعه نمیکنم را به کتابخانهها بدهم، نه از باب طیبخاطر و کار خیر که زحمتم کم شود. اما باز همان آش و همان کاسه بود و اجارهنشینی، زحمت خودمان را هیچ، صدای کارگرها را درآورده بود. اول بهخاطر تعداد بسیار قفسههای کتاب و بعد هم سری آخر کامیون و جعبههای سنگین کتاب...
آخرین اسبابکشیمان که ۵ سال پیش بود، نزدیک ۲۰ جعبه موز، کتابها، جزوات شخصیام بود... که تازه بخشی را قبل از اسبابکشی، خودم آورده بودم تا جعبهها برای سایر وسایل، بازگردانده شود.
*
نمیدانم چه شد، اما یک روزی، این حدیث را که بارها شنیدم بودم، در ذهنم روشنشد:
«حُبُّ الدُّنیا رَأسُ کُلِّ خَطِیئَة»
نمیشد به سادگی از کنارش عبور کرد. سنگین است! وحشتناک! چرا بالای همه بدیهاست، قلهاش؟!
فکر کردم حبالدنیا انقدر بزرگ است که به این زودی، نمیتوان کنارش گذاشت. از طرف دیگر، از بچگی همیشه گوشه ذهنم بود که چرا قدما، به راحتی بار سفر میبستند و جابجا میشدند. من که اهل خرید نیستم، چرا وسایلم زیاد است؟
در حذف کردن و کم کردن بارم از این دنیا، به قفسههای کتابهایم رسیدم.
دو کتابخانه تمام قدی چوبی پر از کتاب (کتابخانهام تا سطح زمین، قفسه است و پایینش، کمد ندارد.)، و یک کتابخانه فلزی هم قد همانها! کتابخانهای که در هر قفسه، دو ردیف کتاب چیده شده است. بدتر از آن ستون آرشیو مجلات همشهری جوان بود. کلی مطلب علمی، فرهنگی، تاریخی و هنری میشد در بین آنها یافت و هنوز بعد از سالها، ارزش خواندن را داشت. همهاش را جمع کرده بودم برای روز مبادا.
این نه! قطعا این دیگر حب دنیا نیست!
این برخورد و مواجه اولم بود،
عمیقاً کتابهایی که دوستشان دارم و سالهاست در کتابخانهام خاک میخورند را نگاهکردم. کتابهای خوبی که خواندم. همه کتابهایی که با پساندازهای اندکم خریدم. کتابهایی که همه عیدیهایم بود. اما حداقل از سال ۹۵ که این خانه را اجاره کردیم، دیگر به آنها مراجعه نداشتم. دوست کتابخوان هم دور وبرم نبود که در تعامل با رفقا، از این کتابها استفاده بکنم. کتاب مرجع و درسی هم نبود که بگویم بعدها در مطالعاتم به درد میخورد.
کتابهای خوب در کتابخانهام خاک میخورد، به نهایتش فکر کردم. آخرش که چی؟ وقتی مُردم وصیت کنم بعد از من، این کتابها را به کتابخانه اهدا کنند؟
یاد روایتی افتادم... یکی از سرمایهدارهای مدینه وصیت کرد که انبار خرمای او را پیامبر اسلام(صلی الله علیه و آله وسلم) بعد از مرگش، میان نیازمندان تقسیم کند. پس از مرگ او، رسول مهربانیها، تمام خرماها را به فقرا داد، ته انبار، خرمایی خشکیده افتاده بود، آنرا برداشت و به مسلمانان فرمود: «سوگند به خدا که اگر خود این مرد، این یک دانه خرما را به بدبخت و گرسنهای میداد، پاداش آن نزد پروردگار بیش از همه این انبار خرماست که من به دست خود که پیامبر خدا هستم، به فقرا و بینوایان دادم.»۱
چه روز مبادایی مهمتر از روز قیامت؟ نهایتش اگر باز خواستم بخوانم، دوباره میخرم.
این هم حب دنیاست! اگر نیست، پس چیست؟
*
فکرش بودم کجا بدهم که مطمئن باشم به دست اهلش برسد. باز هم خدا، هوایم را داشت... گروهی جهادی را یافتم که هم و غمشان، ساخت کتابخانه است. افتتاح کتابخانه در روستاهای محروم...
یک تماس با مدیر گروه، کفایت کرد که خودشان با وسیله شخصی بیایند و مجلات و کتابهای اضافهام را ببرند.
تشکرش متقابل بود... چقدر مدیر گروه جهادی تشکر کرد و بینهایت خوشحال شدم که بخشی از وزر و وبال دنیایم، شاید باعث گشودهشدن افق نویی برای هموطنی شود.
الحمدلله رب العالمین.
پ.ن:
۱- گناهان کبیره، ج ۲، ص ۲۱۱؛ عالم پس از مرگ، ص ۱۵۵
۲- امیدوارم نوشتن این خطوط، برایم مصداق ریا نباشد... بار خودم را سبک کردم، گمان بردم این تجربه، شاید به درد کسی دیگری هم بخورد.
والعاقبة للمتقین
اون کتابایی که به درد مناطق محروم نمیخوره من خریدارم. لیستشو بذارین :)