ایستگاه فکر
بسمالله
امروز مادر میآید و خبر میدهد که در دبیرستان پذیرفتهشدهام...
امروز پدر به خانه میآید و میگوید آماده شوید، دو هفته قرار است به مسافرت برویم!
امروز دوستمان زنگ میزند و برای تولدش دعوت میکند.
امروز خاله تماس میگیرد و میگوید قرار است به زودی، دخترخالهمان، ازدواج کند...
امروز توی جلسه خانوادگی، تصمیم میگیریم بخاطر کار پدر، برای چندسال در کشور دیگری زندگی کنیم...
همه این اتفاقات و خبرها، هر چند دوستداشتنی یک برنامهریزی میخواهد. شاید برای دبیرستان، فقط خرید کتابها، ثبتنام، خرید روپوش مدرسه کافی باشد. برای سفر، بستگی به مدتش، فقط اندازه یک ساک کوچک و یکساعت وقت، نیاز باشد. برای مهمانی آخر هفته، یک آرایشگاه رفتن و پیدا کردن لباس مناسب، کافی باشد.
اما برای ازدواج دخترخاله که خواهر هم ندارد، خیلی برنامهریزی و کارهای بیشتری باید انجام شود، چندماه زمان میبرد که برای ازدواج دخترخاله، آماده بشویم. اوووووووووووووووه، کلی کار...
همانقدر که برای چندسال زندگی، باید از چندماه قبل، کلی برنامه بریزیم و همه چیز را هماهنگ کنیم.
*
برای هر کاری، نیاز به برنامهریزی داریم که بسته به بزرگی و کوچکی و اهمیت آن، نوع برنامهریزی برایش متفاوت است.
و حق تعالی، دو اتفاق قطعی برای همۀ مردمِجهان، تعیین کردهاست. تنها برنامههایی که حتماً انجام میشود و هیچچیز نمیتواند جلوی اجرایش را بگیرد.
برای این دو اتفاق قطعی زندگی که همه کارها مهمتر است، چه برنامهای داریم؟ تا حالا فکر کردهایم، برنامه ریختهایم، کارهایمان را اولویتبندی کردهایم؟
تولد و مرگ، اتفاق غیرقابل انکار زندگی ماست و جبر مطلق الهی. هیچکس در زمان تولد یا وقتِمرگش دخیل نیست. هر چند عوامل بیرونی که باز هم خدا مقرر کرده، میتواند در تأخیر و تعجیلش نقش داشتهباشد، اما اصلش دست ما نیست. تولدش را که تا حالا کسی را ندیده و نشنیدهام به یاد داشتهباشد (الا معصومین، که حسابشان در این زمینه، از ما جداست.) و مرگش را هم هیچکس نمیتواند برای دیگری تعریف کند، جز اینکه تجربهای داشته و برگشتهاست، مثل مهمانان برنامه زندگی پس از زندگی، که بعضاً تجربههای مرگ داشتهاند، یا روحش آنقدر آزاد باشد که به خواب کسی بیاید و مرگش را مو به مو، جزء به جزء تعریف کند که آن هم کمتر اتفاق افتادهاست.
مرگ خبر نمیکند، مرگ شتری است که درِ خانه هر کسی مینشیند و... شبیه این مَثَلها را خیلی شنیدهایم.
هیچکس قرار نیست جاودان بماند که اگر جاودانی بود، قطعاً خدا برای بهترین خلقش، رسول خاتم قرار میداد. آدمها که میمیرند، اول نامشان را از دست میدهند، بخواهند صدا بزنند و نام ببرند، میپرسند: جنازه کو؟ میت کجاست؟
بعد هم لباسهایش، زیورآلاتش و همه آنچه از دنیا و مافیها داشته از او گرفته میشود و فقط با چند تکه پارچه سفید، او را در قبر میگذارند. میگویند وقتی اسکندر مقدونی مُرد، وصیتکرد دستانش را موقع تشییع، از تابوت بیرون بگذارند، تا همه بدانند حتی اسکندر هم نتوانسته از این دنیا، هیچچیز مادی با خود ببرد. هیچچیز...
خیلیها از جمله خودم، از مرگ میترسند، خیلیها سعی میکنند فکر نکنند، خیلیها فرار میکنند، بعضیها برای خودشان کاخ میسازند، خدم و حشم جمع میکنند، مراعات میکنند تا بیشتر عمر کنند، اما یک سؤال جدی! واقعاً باید رویکردمان نسبت به تنها اتفاق قطعی زندگیمان چه باشد؟
دوست دارم جوابش را شما بگویید، اگر کسی سر میزند، بگویید تا بعد همه را جمعبندی کنم. :)
پ.ن:
1- یادداشت امروزم را نوشتهبودم. قرار نداشتم بنویسم، اما بعد از صحبت با رفیقِشفیقی، خواستم این دو خط را بنویسم، بلکه به کار کسی بیاید.
سلام. امیرالمومنین (ع) پاسخ سوالتون رو دادن :)
کُنْ لِدُنْیاکَ کَأَنَّکَ تَعیشُ اَبَداً وَ کُنْ لِاخِرَتِکَ کَأَنَّکَ تَموتُ غَداً
برای دنیایت چنان باش که گویی جاویدان خواهی ماند و برای آخرتت چنان باش که گویی فردا می میری.
حواس جمع و حفظ تعادل