بسم الله الرحمن الرحیم
ان‌شاء الله فقط برای او، در مسیر او و برای رضای او بنویسم.

اللَّهُمَّ اسْتَعْمِلْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ
خداجونم!
روز اولی که تو عالم ذر، نگام کردی و گفتی تو هم برو دنیا، برام برنامه ریخته‌بودی یه جایی باشم، یه باری بردارم، یه کاری بکنم، مگه غیر اینه؟ منو بذار همونجا خداجون! دقیقاً همونجا...

دعوتید:

۱۴۰۰/۰۸/۲

بسم الله الرحمن الرحیم

اولین پرواز عمره دانشجویی سال ۸۴، بالاخره روز ۱۷ تیرماه، از زمین بلند می‌شود و مسافرانش را به سمت جده می‌برد. از آن‌جا هم سه اتوبوس مأمور می‌شوند تا ما را به پایتخت اولین حکومت اسلامی برسانند.

می‌رویم تا به اقامتگاهی می‌رسیم. یک‌ساعتی برای نماز و ناهار توقف می‌کنیم و دوباره راه می‌افتیم.

از ساسکو (همان استراحت‌گاه بین راهِ جده-مدینه) تا مدینه، چقدر راه است؟
کسی چه می‌داند...، دو ساعت، سه ساعت یا بیشتر ؛ دیگر زمان و مکان، مهم نیست. به‌جای عقربه‌های ساعت، ضربان قلب‌هایمان است که لحظه به لحظه گزارش می‌‌دهد چند تپش تا وصالِ دوست، مانده‌است.
حرف می‌زنیم، دعا می‌خواندیم، ذکر می‌گوییم، استغفار می‌کنیم.

*
«به مدینه‌ رسیدیم.»
حافظه‌‏ام یاری نمی‌کند که از کجا سایه پیامبرخدا را حس می‌کنم.
همسفری‌ها؟ تابلوی ورودی شهر؟ و یا ساختمان‌های مدرن و مجلل امروزی که دیگر هیچ نشانی، نمادی و حتی یادگاری از شهر پیامبر ندارد.
مدینة «الاروبا» به‌جای مدینةالنبی از زیرِپوستِ‌شهر بیرون ‌زده‌است؛ انوارِملونِ امارات و‌‌ بروج مجللِ شیخ‌نشین آمده بود:
لِیُطْفِؤُوا نُورَ اللَّه... برای اینکه نور‌خدا را خاموش کنند

   
لِیُطْفِؤُوا نُورَ رسول‌اللَّه برای آنکه نور رسول‌الله را بپوشانند.

  
لیطفئوا نور ابناء رسول‌الله... نور فرزندان پیانبر را محو کنند

  
لیطفئوا نورأصحاب رسول‌الله... نوریارانش را از بین‌ببرند

  
و هیهات! َاللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَلَوْ کَرِهَ الْکَافِرُونَ و خدا نورش را کامل می‌کند، حتی اگر کافران بیزار شوند.

همه صفّاً صفّاً ایستاده‌اند تا کسی، حرمِ رسول‌الله(صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم) را نبیند. زل زده‌ام به بالای ساختمان‌ها تا شاید نشانی از او بیابم. که یکدفعه...

این مناره‌های حرمِ‌یار است از لابلای آن همه بناهای مدرن، به‌استقبال‌می‌آیند
گواهی وصال می‌دهند؛

مژده رسیدن می‌دهند:

تا  آغوش پیامبرخاتم، رسول‌اعظم، نبی‌اکرم(صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم) فقط چند دقیقه مانده

  
دیگر هوای دلم دست خودم نیست. قلبم مثل پرنده‌ای که در قفس گیر افتاده، مرتب به دیواره‌ها می‌کوبد و هر چند دوربین چشمانم، روی نقطه معلوم زوم کرده و بی‌حرکت ایستاده، اما بلورهای اشک، مرتب وضوح تصویر را کم می‌کنند و دهانم قفل می‌شود... توان حرف‌زدن ندارم تا دیگران را نیز در محبت‌ِپیامبرمان سهیم کنم؛ مناره‌های سپیدِنبوی، هر از گاهی مهمان دیدگانم می‌شوند تا مطمئنم سازند که بیراهه نمی‌رویم، خواب نمی‌بینم، اشتباه نمی‌کنم. چشمانم می‌کاود برای یافتن نگینِ حرمِ دوست، قبةالخضراء؛ اما مگر این بُرُوج به صف کشیده شیوخِ‌عرب، می‌گذارند؟

  
گلدسته‌های‌حرم، کما وبیش نمایان می‌شوند و در هر دیدار، چشمانی دیگری را هم مهمانی دعوت می‌کنند و آن وقت نوبت بلورهای نقره است که حرم‌ِدل را برای حضور جلا دهند؛ شرم، شور، شعف، شوق، شکوه و همه، آمده‌بودند تا وصال را معنا کنند؛ و اما مگر این کلمات می‌توانند، بار حضورمحب در حریم محبوب را به دوش کشند؟
کم‌کم نوای گرمِ مداحِ کاروان،  از دقایق پایانی رسیدن به خطِ وصال، خبر می‌دهد.
و
برای ثانیه‌هایی، مناره‌های سپید، خود را در میان ساختمان‌های مدینه گم می‌کنند تا این بار ... .
دیگر نوشتن وخواندن وگفتن بی‌معناست. باید بود و دید و چشید.

  
پیچ‌ِآخر، صدای مهمانان پیامبر را به اوج رساند. این بار قبة الخضراء به پیشواز آمده‌است.
آغوش‌ِبازِ رسول الله(صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم)، روبرویمان بود
«السلام علیک یا اب الزهراء...السلام علیک یا رسول الله... السلام علیک یا جداه»


الحمدلله رب العالمین


پ.ن:

دقیقاً نیمه شب رسیدیم... این عکس را در سفر دیگری گرفتم. یعنی می‌شود باز هم بروم؟

نظرات (۱)

خاطره بسیار شیرینی را برای بنده تداعی فرمودین

همون سالها بنده هم مشرف شدم و خدا لعنت کنه باعث و بانیان بسته شدن این راه مقدس ...

لذت بسار زیادی داشت

شیرین و گوارا ...

پاسخ:
الحمدلله
ان‌شاءالله باز هم روزی‌تان بشود
نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.