مسرور شد...
بسمالله الرحمن الرحیم
گنبد بزرگ و مطلا تمام قاب چشمانم را پر میکند. دست روی سینه میگذارم، اما اشک مجال نمیدهم که همه ادبم را برای سلام خرج کنم.
حرم را دور میزنم تا به درب زنانه برسم. ضریح ششگوشه روبرویم است. همانجا زیر پایم خالی میشود، مینشینم و جای قدمهای او را میبوسم.
اینبار، به جای شهزاده بنیهاشم، خواهری ضریح برادر را ششگوشه کرده است، تنها راوی ولادتِ امامِ خاتم.
مدفونین اینجا، دلخوشی موعودی است که در پنجسالگی بار امامت را بر دوش کشید: «پدربزرگ، پدر، مادر و عمه...»
و مگر میشود در اینجا او به استقبال نیاید؟
خبری از هتل، مسافرخانه، اقامتگاه و موکب نیست. اگر کسی ماندنی بشود، درِ خانه پدربزرگش برای همه باز است.
همه مثل هم. به صرف شام و نفری یک پتو. انتخاب محل نشستن برعهده خود مهمان است و در خانه پدربزرگ امام عصر، زیر سقف آسمان را ترجیح میدهم:
السلام علیک یا بقیةالله
متی ترانا و نراک
- استاد! یه جا خوندم میگن اونقدر قشنگ بوده که هر کی وارد شهر میشده، دهنش وا میمونده.
- مگر شهر نظامی، قشنگم میشه! پادگانهها.
ساکت شدم. راست گفت. پارک و بوستان جنگلی و موزه که نبود.
*
شهر نظامی بود! یک قلعه غیر قابل ورود. یک دژ نفوذناپذیر...
جواز عبور میخواست با کلی بازجویی! اما هر کس از آنجا برمیگشت، انگار روی ابرها راه میرفت.
خفقانِ زمان، به کلمات هم رسید و نام شهر، اسم رمز شد: سُرِّ مَن رَأی. نه فاعلِ کلام معلوم بود، و نه مفعولش...
اما همه میدانستند فاعلش شیعیانند و مفعولش امام حاضر. آنقدر شیعیان این عبارت را بهکار بردند که نام اصلی آن «عسکر المعتصم»، دیگر روی شهر نماند. اسمِ رمزِ طولانی، مخفف و تبدیل شد به: سامراء
پ.ن:
2. جناب ناشناس/آقای سین دال/پرسشگر/ خانم شهلا/ دوباره ناشناس و حالا مخاطب خاص (یک نفر با این همه اسم!!!!!)
فقط خواستم در جریان باشید نظراتتان خوانده نمیشود. وقتی خوانده نشود، جواب هم ندارد. با شما حرفی ندارم. هیچ... حرفهایم را مفصل زدهام. این آخرین جملهام خطاب به شماست: «والسلام علیکم»
اندر مااجرای نام شهر سامرا