امیدوار
بسمالله الرحمن الرحیم
پیامکش که میرسد، مردد میشوم. تا قبلش مطمئن بودم قصد سر زدن ندارم. حوصله سوال و جواب عدهای را هم ندارم که کجایی، چه میکنی و...
اما یکدفعه دلم میخواهد بروم در همان هوا نفس بکشم. بشوم دانشجویی که بیستسال پیش برای اولینبار پایش را گذاشت توی محوطه...
صبح هم خیلی دست دست میکنم که دیگر زمان با اتوبوس رفتن را از دست میدهم. ماشین هم قیمتش بد نیست، میگیرم و تا دم دانشگاه مرا میبرد. انگار نه انگار سالیانی پاتوقم بوده، دیگر اینجا را نمیشناسم.
خیلی خیابانها، کوچهها عوض شدهاست. آنوقتها دانشگاه ما آخرین ساختمان محل بود. دورش زمین خاکی بود و چند باغ رها شده و شدهبود ته شهر.
اما حالا وسط شهر است.
ساختمان قدیم، همان است. ساختمان جدید را هم ندیدمش. بیخیال
دم در مرا با کسی اشتباه میگیرند و عذرخواهی میکنند.با مداح مراسم...
گوشهای مینشینم و زل میزنم به در و دیوار. همهچیز، مثل همان 20 سال پیش است که برای اولین بار پا گذاشتیم توی نمازخانه.
حتی در اینسالها سیاهیهای محرم عوض نشده است. به روز هم نشده است... همان کتیبههای بیستسال قبل.
یاد همه خندهها، گریهها، مراسمات، روضهها، گردهمایی، سخنرانی، تجمعات، نمازجماعت و... حتی هنوز پاراوان بین امام جماعت و دانشجوها، همان بود. فقط چند صندلی نماز، اضافه شده است.
البته حالا دانشگاه غیر از مصلی و سالن اجتماعات اصلی طبقه هفتم، چند سالن کوچک دیگر هم دارد و دیگر نمازخانه آن سالها و مصلی فعلی، پاتوق همه چیز نیست.
روزگار دانشجویی ما، غیر از دو سه برنامه مهم، همه تجمعات دانشگاه، همینجا بود.
همه سخنرانیهای هفتگی
کلاسهای متفرقه
نمایش فیلم
مسابقات
قرعهکشی عمره دانشجویی
صحبتهای گاه و بیگاه ریاست پردیس خواهران
مراسم تمامشد، به جای مسیری که همه میروند، میروم به سمت گلزار شهدا...
جلویم را میگیرند و میگویند نمیشود. این اخلاق، هنوز هم بعد بیست سال در دانشگاه جاری است. تغییر نکرده، حتی اگر آدمهایش عوض شده باشد.
از دور سلام میدهم و موقع برگشت میگویم: کاش با دانشجوهای قدیمی، بهتر برخورد میکردید. به غلط کردن میافتند و میگویند مشکل روی پوشیده شما بود.
بازکردن رویم و پرسیدن نامم، رمز عبور میشود.
کم مانده بود جواب بدهم مگر با روی باز، مرا میشناسید؟ لااقل اینقدر حافظهام خوب هست که بدانم شما زمان دانشجویی ما اینجا نبودید.
کنار گلزار میروم. بعد از ما دوبار بازسازی شده و حالا خیلی بیشتر شبیه گلزارشهداست... سال تدفینشان، بیست سال پیش است. برای استقبال از ما خودشان را رساندند اردیبهشت ۱۳۸۱
از همان راه آمده، برمیگردم. نذری مختصر را دم در میگیرم و پایم را بیرون میگذارم. دیگر از سفرههای اطعام خبری نیست.
دم در یکی چندبار صدایم میزند و بالاخره برمیگردم.
- سلام خانم، شما دانشجوی همینجایید؟
- بله بودم، خیلی سال پیش...
دیگر چیزی نمیگوید و میرود.
پ.ن:
۱. هنوز کلی از علم، سواد، جهتگیری و... را مدیون درس خواندن در این دانشگاهم. اما خیلی دلایل هست که مانع میشود برای اینکه سر بزنم.
دلم تنگ شد برای دوره کارشناسی...
برای همه خاطرات تلخ و شیرین دانشگاه
برای همه روزهای جوانی...
۲. امروز بیستمین سالگرد ورودم به دانشگاه است. بیستسال گذشت، چقدر دور، چقدر نزدیک!
چند شب پیش خواب دیدم رفتم خونه ی قبلیمون رو ببینم. آخرین باری که اونجا بودم ۸ سال داشتم و این یعنی خیلی سال گذشته. نمی دونم چه شکلی شده ولی شاید یه روزی برم.