برشی از زندگی
بسم الله الرحمن الرحیم
دقیقاً ده سال پیش، وسط کلی کار و درس و زندگی و بدوبدو، دوستم زنگ زد: «میای طرحولایت؟ امسال کادر خادمین طرح تغییر کرده، نیرو کم داریم.»
دلم رفت... دلم رفت برای فضای بسیج و آرمان و جوانها... کارمند پارهوقت اداره بودم. الحمدلله مدیر و رئیس، راضی شدند، شرایط کاری جور شد و کل ماه مبارک را در جوار امامرئوف بودم. ابلاغم در تهران، آموزش بود. پایم که به مشهد رسید، شده بودم مسئول خوابگاه دانشپژوهان تهرانی دوره مقدماتی؛ البته در معیت دوست دیگری.
همه رفقا یک هفته زودتر آمده بودند و من با دانشپژوهان به محل قرار رسیدم. فاطمه مهربان گفت امشب استراحت کن تا از فردا کارها را تقسیم کنیم. با خیال راحت خوابیدم. فردا صبح حمام رفتم و خوشحال و سر حال برای صرف صبحانه راهی غذاخوری شدم. (فکر بد نکنید. دوسه روز مانده بود تا ماه مبارک.)
از غذاخوری که برگشتم، در اتاق ورودی خوابگاهها (اتاقی شیشهای بود) مسئول کل خوابگاهها را دیدم و از دور به نشانه ادب، دستی بلند کرده سلامی کردم؛ داشت با تلفن حرف میزد. همین ادب، زندگیام را تغییر داد و در عرض کمتر از یکساعت، از خادم خوابگاه دانشپژوهان مقدماتی، تبدیل شدم به خادم خوابگاه سوم دانشپژوهان تکمیلی...
ماجرا از این قرار بود که تعداد عزیزانی که برای دوره تکمیلی آمده بودند، بیش از پیشبینی مسئولین بود و شبانه ساختمان سومی در اختیار مجموعه قرار گرفته بود.
این ساختمان بدون صاحب، خادم میخواست تا بخشی از دوستان که دیشب با تعداد بالا در اتاقهای خوابگاه اول و دوم مستقر شده بودند، اینجا ساکن شوند.
و شدم مسئول ساختمان جدید.
۳۸ روز پدر و مادر ۸۴ دانشجو شدم و چقدر! سخت بود. مبنایم را گذاشتم مدیریت با چاشنی رفاقت یا رفاقت همراه با مدیریت. در هفته اول، اسم همه دخترهایم را حفظ کردم. واقعاً پوست انداختم و بزرگ شدم، به اندازه حداقل ده سال. روز آخر، بیش از همه گریه کردم. خیلی زیااااااااااااااااااااااااااااااااد
*
دو سه سال اول هر از گاهی به مناسبتی، احوال تکتکشان را میپرسیدم و بعد مشغله زندگی مانع شد. از طرفی وقتی دیدم جویای احوال نیستند، گمان بردم نباید به باقی ماندن در رابطهای اصرار ورزم که یک طرف آن را نمیخواهد و خودم را تحمیل کنم!
این روزها که شبکههای خارجی مثلاً فیلتر است، بعضاً هر چندوقت یکبار پیامی میآید که فلانی وارد سروش/بله یا ایتا شد...
بعد ده سال، بدون چادر، با آرایش و حتی یک مورد بی حجاب هم در بین دخترانم دیدم.
نمیگویم فقط چادر حجاب است.
ولی
آیا کوتاهی کردم؟
پ.ن
1- یک زمانی نوشتن روایت این 38 روز، دغدغهام بود و حالا رهایش کردم. خاطرات عمومی حج که به جایی نرسید، خاطرات طرح ولایت، به چاپ میرسد؟ زهی خیال باطل! :دی
2- دوست بزرگواری که سبب این اتفاق بود، این روزها میان دنیا و عقبی، سرگردان است. رفیق شفیقی که شاید رفاقتمان هیچوقت به مرز صمیمیت نرسید، اما دورادور حواسمان به هم بود و جوبای احوال بودیم. نمیدانم چه تقدیری بود که در سن بالا ازدواج کرد، فرزنددار شد. یک بار از سکته مغزی رهایی یافت؛ دعاها، نذرها جواب داد و دوسال تحت درمان بود تا به حالت عادی برگردد. سال 98، به سفر حج مشرف شد و یادش بخیر بعد حج، حدود دوساعت تمام اتفاقات این دوسال را برایم تعریف کرد و کلی با ذوق از حج برایم گفت.
در ایام کرونا، متأسفانه به علت تزریق اشتباه در بیمارستان و شاید همان پلیفارماسی، دوباره به کما رفت و این روزها زندگی روی تخت را تجربه میکند. بدون تکلم و حرکت...
همسرش به همین بودنش راضی است که کنار بچههای خردسالش باشد.
دعا کنید میان مرگ و زندگی نماند. بیش از دیگران، اگر خودش درکی از محیط داشتهباشد، خیلی سخت است. خیلی...
آخ چه ناراحت کننده
دعا می کنم براشون 😔