مثل گل بود
بسمالله الرحمن الرحیم
شببه، شبیه هیچکس نیست و هر کس خودش است. قرار بود خودش باشد... این وسط دکتر کلاهی و حانیه و محمد تلاش میکنند آینه او شوند در ۱۴۰۰ سال بعد.
سعی و تلاش میکنند تا به نتیجه برسند که اگر او بود، دقیقاً چه میکرد.
حانیه همان فائضه است که اینبار به جای دهکده خاک بر سر، در نیس تلاش میکند زندگی اسلامی را در دارالکفر به تصویر بکشد. و البته نویسنده هوشمندانه به وادی تکرار نیفتاده است. بستر رمان به نویسنده امکان داده آنچه را که در قالب سفرنامه، نتوانست بیان کند، اینبار در قالب داستان روایت کند.
با جنس همان دغدغههای یک بچه شیعه مسلمان در جایی که هیچ مسجدی آن اطراف دیده نمیشود و بچههای هیئت، کلیسایی را برای برگزاری دعای کمیل، اجاره کردند.
اولینبار رمان آیندهنگر میخواندم که با دید دینی، سالها بعد را به تصویر کشیده بود. شروع خوبی است برای ادامهدادن همین سیر در ادبیات با محتوای دینی.
تصویرسازی هایش آنقدر خوب بود که بهجای حانیه، صورتت خیسشود و حضور حاجقاسم، لبخند را مهمان چهرهات کند.
هر چند در بازآفرینی خاطرهای از کتاب همسایههای خانمجان موفق عمل نکرده باشد.
کاش ما هم شبیه او شویم با رایحه گلسرخ و فصل سبز داستان را زندگی کنیم، انشاءالله
پ.ن:
۱- هیچ وقت فکر نکردم کتابخریدن، هزینه دارد. همیشه از همهچیز زدم تا کتاب بخرم. اما این روزها خانه مستأجری و کمبود جا و صف کتابهای نخوانده، باعثشد که سمت خرید کتاب نروم.
رفیق شفیقی برای شرکت در کارگاهی، دو روز تهران بود. روز اول کتاب را امانت گرفتم و روز دوم در ترمینال به او رساندم تا تمامش کند. تجربه ثابت کرده کتاب امانی زودتر خوانده میشود.😅
۲- فصل اول کتاب سنگین است، اذیت میکند و جلو نمیرود. بعد فصل نخست، تصمیم گرفتم مدل خوانندگان حرفهای، بیخیال شوم. اما دلم برای زحمتی که کشیدم سوخت و فصل دوم را با بیحوصلگی شروع کردم.
اگر شما هم مشابه همین حس را داشتید، به نویسنده فرصت دهید تا فصل دوم را هم روایت کند. بعید میدانم نظرتان تغییر نکند. 😉
و العاقبة للمتقین