سفرت بخیر
بسمالله الرحمن الرحیم
خانواده شهید، برایمان مفهوم دوری نبود. از کودکی خانه عزیزی میزفتیم که مادر برایمان داستان شهادت پسرهایش را تعریف کرده بود. اولی 17 ساله بوده و در خیابان توسط منافقی به رگبار بسته میشود. دومی هم یکسال بعد، وقتی برای اولینبار به جبهه میرود، بعد از دوهفته خبر شهادتش میرسد. مادر میماند و داغ دو جوان عزیز. الحمدلله که بودند. دور و برش شلوغ بود. اما... هیچ بچهای جای دیگری را نمیگیرد.
مادر شهید همیشه خوشرو بود و خندهرو، هنوز هم همین است... غیر از دیروز که برای اولینبار چشمان پر از اشکش را دیدم، هق هق گریه امانش نمیداد ومیگفت: سایه سرم رفت. مگر 63 سال زندگی مشترک، کم زمانی است برای پیرزن!
13 سالش بود که شوهرش دادند. وضع پدرش خوب نبود، بدون عروسی، مختصر جهازش را پشت ماشین چیدند و رفت سر خانه و زندگیش. 14 سالش بود که اولین پسرش، به دنیا آمد. توی محل مستأجر بودند... فاصلهای تا مسجد نداشتند. شوهرش و بچهها شدند اهلمسجد...
دیروز فهمیدم همه غذاهایی که در بچگی، توی مسجد آن محل خوردم، دست پخت حاجی بود. حتی وقتی مجبورشدند از آن خانه استیجاری بلند شوند و بنیاد شهید محله دورتر به آنها جا داد، باز هم یک پایش همان مسجد بود. تا اینکه... بماند چه شد که دیگر حاج خلیل عیسیوند، مسجد طلاچیان نرفت.
*
شناسنامهاش عقیل بود، اما خلیل صدایش میکردند. نمیدانم چرا، هیچوقت نپرسیدم. بابا همیشه حاج خلیل صدایش میکرد و برای ما حاجآقای عیسیوند. مردی آرام، محترم، دوستداشتنی، مهربان که کمتر صدایش بلند میشد.
حاج خلیل دیروز بعد از عمری، به خانه ابدیاش رسید. دیروز فهمیدیم یک ماه بیمارستان بوده، نمیخواستند کسی اذیت شود و خبر ندادند.
جایش هم درست کنار خیابان است. ضلع شمالی قطعه صالحین (51)؛ به نظرم نمیخواست کسی اذیت شود که همانجا کنار قطعه، دفنش کردند. کمی پایینتر از سالن دعای ندبه.
*
حاجاقا
دلم برایتان تنگ میشود. بیمعرفتیمان را ببخشید. به بچهها سلام برسانید. میدانم جایتان پیش دو شهیدتان خوب است. خودتان برای دل حاجخانم دعا کنید.
رحم الله من قرأ فاتحة مع الصلوات
خداوند قرین رحمتشان کند