جابجایی
بسمالله الرحمن الرحیم
یکسال زمان زیادی برای شروع یک کار است. امتداد یک کار در طول زمان، وقتی به سال برسد، یعنی درصدی موفقیت. قصدی بر انجامش نداشتم که روزی، روزگاری دوستم برایم نوشت:
۱۴۰۰/۱۰/۵
- سلام عزیز جان
یکی از دوستانم روضه داره برای فاطمیه
میتونی تو محیط دوستانه برامون سخنرانی کنی گلی جان؟
🤨🧐😅🤐😑👀
بامنه؟ بی خیاااااااااااا...
پیشنهاد، بیمقدمه بود. کاملاً دفعی، ناگهانی. خواستم بنویسم نه! حرفش را هم نزن، مثل سابق که همیشه در برابر پیشنهادات دفعی و از لپلپ درآمده، گارد میگرفتم. اما چند وقتی است که عادتم را کمرنگ کردهام که در برابر اینگونه پیشامدها، ناراحتنشوم، اخمهایم توی هم نرود، نه نگویم...
از من برمیاد؟ آدمش هستم؟ بلدم؟ پس این همه درس برای چه خوانده بودم، وقتی نتوانم نیمساعتش را سرهم کنم؟
نوشتم: علیک سلام دوستجان
سخنرانیام کجا بود اخه؟ والاع از اینا کارا نکردم... بیام چی بگم آخه😅🤪 سخنران نیستم. واقعا... قصد نازکردن هم ندارم. گندزدم، تقصیر خودت😂 روز و ساعتش رو بگو ببینم میتونم بیام یا نه.
تو خودت درباره سبکهای تربیت فرزند حرف بزن، به اندازه کافی چیز میز بلدی...
- عزیزم، شکست نفسی میکنی.
همین جوری وقتی آدم میشینه پیشت کلی چیز یاد میگیره...اونجا هم یه جمع دوستانه ست.
تسلیمشدم: خرابکاریش رو گردن تو میندازم.
جواب داد: تو بیا...خرابکاریش گردن من😂😂
*
۱۴۰۰/۱۰/۱۲
وقتی میرسم که دوستم هنوز نیامدهاست. معذبم. حسی بین ترس، استرس، اضطراب و...
نماز عصر نخواندهام. همه غریبهاند. توی اتاق میروم و خودم را سجاده و جانماز و مشغول میکنم.
درباره میشود و رفیق شفیق با یک لبخند پهن، داخل میآید. در معیت هم، به سالن میرویم. جای نشستن روی زمین، ندارد. روی مبل مینشینم. دفترچه را درمیآورم. بلندگو؟! نه! واقعا این را چه کنم؟ آن هم بدون پایه...
ساعت هم که ندارد. گوشی را درمیآورم و جلویم میگذارم. آب دهانم را هم قورت میدهم. شروع میکنم. اول سرم پایین است. اینجوری نمیشود. باید جمع را هم نگاه کنم. چشم در چشم بشوم. سرم را بالا میآورم و چشم میدوزم به صورت دوستم. ولی باز هم نمیشود. سعی میکنم از روی بقیه هم عبور کنم.
دوستم به هوای فسقلیاش میرود توی اتاق. انگار یک سطل آب یخ، رویم خالی کردهاند.
دستانم هم یخکرده، خیس...یک دستم که به بلندگوست و با دست دیگر، دفترم را گرفتهام...
ساعت نگاه کردن هم معضل شدهاست. یکی هم این وسط زنگ میزند و قطع میکنم...
مداح میرسد و مجلس را تحویلش میدهم...روی زمین مینشینم. بعد مداحی، قصد خروج دارم که دوستم هم خداحافظی میکند و با من میآید و مرا تا خانه می رساند...
*
۱۴۰۱/۹/۳۰
ماشین میگیرم و سر ساعت میرسم. این یکسال، با میزبان، دوست شدهام. پای ثابت روضههای خانه دوستم بود. اتفاقاً دوستم سفر رفته و نمیآید. همانجای سال قبل، مینشینم. ساعت دیواری به من چشمک میزند. بعید میدانم امسال نصبشده باشد. پارسال ندیده بودنش.
*
اگر سالش را هم قمری حساب کنم، دقیقاً یکسال است که جایم در بعضی جلسات روضه تغییر کردهاست. قبلاً مستمع بودم و نهایتاً کمکحال در پذیرایی؛ عشقم ایستادن پای ظرفشویی بود.
حالا بعضی اوقات، اسمم هم در پوستر و توضیحات برنامه میرود و جلوی عنوان ناآشنای سخنران، اسم حقیر را مینویسند. سخنران؟ همینقدر غریب، ناآشنا، گنگ و دووووووور...
*
۱۴۰۱/۱۰/۵
به سوی مشهد میرویم/ تا به امام دعا کنیم/نگاه پرمحبتی/به گنبد طلا کنیم...
توی قطارم. یک جلسه دورهمی ماهانه را کنسل کردم و سه دعوت را هم نپذیرفتم. تازه دوزاریام افتاد که ایام مهم روضهها یکی دهه محرم است و دیگری دهه دوم فاطمیه. و امسال هر دو را نبوده و نیستم. سبک زندگیام باید تغییر کند و این ایام اگر سفری هست، باید تبلیغی باشد.
تازه کارم. کم هم میآورم. نمیدانم ارحمالراحمین، با حقیر چه میکند. دلم حرم میخواهد و مجلس روضه. دنیا دار نعمت است، نه نعیم. نعیم یعنی نعمت بدون حسرت
والعاقبةللمتقین