هدیه
بسمالله الرحمن الرحیم
- در بچگی عاشقش بودم. بوی مادر میداد، مرا شبیه مادر میکرد. دوستش داشتم. بزرگترم میکرد.
- از کلاس اول دبستان، همراه همیشگیام شد. خانم شدهبودم.تکه کنایه بقیه را مادر جواب میداد و به من نمیرسید.
- بزرگتر شدم، برایم حصار شد. دوست داشتم زیباییهایم را همه ببینند. مادر گاهی تذکر میداد و روی ترش میکردم که چکار دارید، همراهم که هست.
- پایم را که در دبیرستان گذاشتم، دوباره جمع شد. دوباره شدم مثل بچگیها... همه کار هم با آن میکردم. محدودیت بود، اما مانع نه...
گاهی هر دو دست را لازم داشتم و نمیشد با آن... پیشنهاداتی شد و نتوانستم. نشد...
اولین مدلش، فاجعه بود. افتضاح، داغون...
مدلهای بعدی را کلا خط کشیدم تا خواهر یکی را پیشنهاد کرد. مادر دید و تأیید کرد. - اولین بار در سفر مکه، سرم کردم. عذاب بود، نمیشد مثل قبل. اوایل سخت بود و بعد عادی شد...دوستان گفتند متجدد شدی!
- روسریها رنگارنگ شد. ست شد. البته جیغ نبود، ولی...
- دو دوست تذکر دادند. خواهرانه... راست میگفتند. مدتها بود خیلی از آن دختر هفتساله دور شده بودم.
- چرا دیگر نمیگرفتمش؟ آسیبشناسی کردم. رانندگی، عینک افتابی، چادر لبنانی... خیلیوقت بود دیگر روگیر نبودم.
لبنانی کمتر پوشیدم. روسری های پشت فرمان، تیرهشد، در همه موارد رو گرفتم.
اما دستم درد میگرفتم، وقتی راه میرفتم. ناخودآگاه رویم باز میشد. - استاد بزرگواری دستشان را عمل کردند و بیارتباط به روگیری نبود.
چادر، رفیقم، همراه همیشگی ام نباید آسیب برساند. پس چرا؟
دنبال چراییاش گشتم. قدیمها (یعنی قبل کشف حجاب) پوشش خانمهای ایرانی چادر کمری و چارچوق بود با پوشیه. عربها عبا میپوشیدند با پوشیه.
سر تا پا، پوشیده بود، دستها آزاد بود، نیازی به روگیری هم نبود.
پوشیه تبرج نیست؟
از اوایل جوانی، ذهنم را درگیر کردهبود؛ سفیدش که قطعاً تبرج است. هیچ. مشکیاش هم به نظرم تبرج بود. زیارت استفاده میکردم، اما در شهر، آن هم پایتخت... ولی تنها راه عملی بود. اما تبرج یعنی خودنمایی! تک شدن...بود به چشمآمدن.
به استفتای رهبری رسیدم: پوشیه در هیچ شهری در ایران، تبرج نیست.
مصاحبه دختری بیست و دو ساله درباره پوشیه، سؤال ذهنیام را حل کرد: حالا توجه کند، چه میبیند جز حجاب؟ یعنی حجابم جلب توجه کردهاست. این که خوب است.
ضمنا رنگ مشکی، رنگ ایستایی است و چشم را دنبال خود نمیکشد.
و آخرین گزینه: حضرت مادر، صورتشان مکشوف بوده؟ جوابم یک کلمه بود: طبعاً نه
تصمیمم را گرفته بود. فقط نگران سؤال جوابهای فامیل ۷۲ ملتمان بودم.
عید قربان ۹۸، آغاز روایتی جدید از زندگیام بود: پوشیه به پوششم اضافه شد و روسریام در اماکن عمومی، همیشه مشکی شد. (چه اینکه با روسری غیر همرنگ، خیلی نامتناسب بود.)
- مادربزرگم رفت و فامیل مادری، مرا در تشییع دیدند و جای سؤال نبود.
- چهل روز بعد، یکی از اقوام پدری به رحمت خدای متعال رفتند و آنجا هم کسی چیزی نپرسید.
- چهلم آن بزرگوار که تمامشد، از خانواده سببی عزیزی درگذشت و آنجا هم بین اشک و آه و ماتم، کسی حوصله سؤال نداشت.
- هفتم آن عزیزسفرکرده، حاج قاسممان رفت.
- چند روز بعد چهلم حاجی، همه ماسک زدند و ماسکزدن بقیه، حل مشکل من بود. بعدها جز یکی دونفر نپرسیدند و به خنده رد شد.
خوشحالم این روزها پوشش مادر، همراهم است. ممنونم حضرت مادر که مرا عاشق پوششتان کردید و آن را هدیه دادید.
میلاد نور، هدیه الهی مبارک
پ.ن
۱. سخت است، متلک میشنوم البته اکثراً از خانمها! نگاههای معنادار هم خصوصاً در دوره افول کرونا، ادامهدار شده (باز هم خانمها)، توی سرما نمیشود ماشین گرفت. (چون رانندهها غالباً مقصد را لبخوانی میکنند.)
۲. دوستی میگفت، روز قیامت میتوانم جواب هر خریدی را بدهم، جز روسریهایم. خیلیها همینیم. همین بودم. اما توی این چند سال، اکثرش را بیرون دادم. هر چند هنوز طرحهای روسریها را نگاه میکنم، اما به ندرت روسری رنگی میخرم؛ چون برایم بلااستفادهاست. مهمانیها یا مختلط است که مشکی میپوشم، یا جداست که در میآورم. وقتی هم با بچهها بیرون باشیم، طبعاً روسری مشکی، پوشیدهتر است. چند تا روسری رنگی از قدیم مانده که گذاشتهام برای مهمانیهای رفاقتیطور که بدون چادر مینشینیم. خلاصه که خرید روسری، از مجموع خریدهایم کسر شد.
۳. یکسال دنبال ناشر گشتم و نبود. البته نه جدی و پیگیر و مستمر...
انشاءالله از فردا هر روز ساعت ۸ صبح، وبلاگ سرزمین منارهها با خاطرات حجم، به روز خواهد شد. شاید قسمتش هیچوقت زیورطبع نشود. چه کنم... لااقل شاید کسی عبور کرد و خواند...
والعاقبة للمتقین