امید
بسم الله الرحمن الرحیم
توی مسجد جمکران نشستهام. نماز صبح تازه تمامشده و دعای عهد میخوانند. اینجا تنها جایی که دعای عهد را هر روز بعد از نماز صبح، میخوانند. کاش میشد خانهام آنقدر به اینجا نزدیک باشد که هر سه نوبت نماز را در همینجا میخواندم.
هر وقت دلم میگرفت سر بر دیوارش میگذاشتم و های های گریه میکردم و سبک میشدم.
زندگی دارد روز به روز سخت میشود.
سرم توی گوشی است که بزرگواری مرا از آن بیرون میکشد. شروع میکند به سوال کردن. حرف میکشد و حرف میزنیم الکلام یجر الکلام
درد و دل میکند و هر چه که بلدم، میگویم.
گاهی خدای متعال، حرفهایش را از طریق خودت میگوید... حرفها را توی دهان خودت می گذارد تا به دیگران بزنی... به در میگوید که دیوار بشنود.
حرفهایی را یادت میاندازد که سالها پیش یادت داده...
دیر شده و باید بروم.
چیزی پشت پنجره، توجهم را جلب میکند، جلو میروم. پشت بعضی از شیشهها، حفاظ آهنی نسب شده که تا حدی از شیشه فاصله دارد...بین شیشه و حفاظ چیزی تکان میخورد، باز جلو میروم. دو جوجه کفتر در کوچکترین فضای ممکن نشستهاند. صدایشان، داخل نمیآید. لبخند میزنم.
چقدر امید به زندگی در این مخلوقات، بالاست...
در فضای تنگ، سخت و سرد هم به ادامه حیات فکر میکنند...
و ما مثلا اشرف مخلوقات، تا تقی به توقی میخورد، اولین چیزی را که از دست میدهیم، امید است...
والعاقبة للمتقین
سلام
زیارتت قبول
این طور پستا رو دوس دارم
خاطره ای بنویس:)