بسم الله الرحمن الرحیم
ان‌شاء الله فقط برای او، در مسیر او و برای رضای او بنویسم.

اللَّهُمَّ اسْتَعْمِلْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ
خداجونم!
روز اولی که تو عالم ذر، نگام کردی و گفتی تو هم برو دنیا، برام برنامه ریخته‌بودی یه جایی باشم، یه باری بردارم، یه کاری بکنم، مگه غیر اینه؟ منو بذار همونجا خداجون! دقیقاً همونجا...

سلام فرات

۱۴۰۲/۰۶/۱۰

بسم‌الله الرحمن الرحیم 

۱.
فرات لفظ اشنایی است. از بچگی هر سال محرم، اخر شور با چشمانی خیس، سینه‌زنان می‌خواندم: تشنه آب فراتم ای اجل مهلت بده...
بدیهی‌ترین گزینه ذهنی‌ام این بود که به کربلا می‌رسم و دستم را توی اب فرات، فرو می‌کنم.
همان سال اول بود که فهمیدم اصلا این گزینه بدیهی نیست. اصلا نیست. آب فرات از سطح پایبن‌تر رفته و مجال نیست کنارش بروم.


۲. فراموشش کرده بودم تا سال ۱۴۰۰ و مسیر حله
یکجایی مسیر پیاده‌روی حله، به طریق‌العلماء می‌رسد. کنار فرات راه می‌رویم. با یکی از همسفر یکجا برای نماز می‌ایستیم، اصرار که برویم کنار فرات و دست توی آب کنیم.
اولین گزینه یک دکان است که کنار فرات به سبک کنار کارون، صندلی چیده‌است.
همسفر درخواست می‌کند، اما صاحب غذاخوری، نمی‌گذارد پایین برویم، می‌گوید مردانه است.

اشاره می‌کند به چند صد متر دورتر...
دور و دیر می‌شود. می‌رویم مغازه‌های انطرف رود که پله می‌خورد تا کنار فرات. شاگرد مغازه‌ای اجازه می‌دهد، پله‌ها را پایین می‌رویم و صحنه روبرو...
تا کنار فرات، موزاییک شده، اما حجم زباله‌ای که اب به کناره اورده... شوقی نمی‌گذارد.
با این‌حال، چون شاگرد مغازه ایستاده و نظاره می‌کند، همسفر که صندل پوشیده و نمی‌تواند جلوتر بیاید، از من می‌خواهد لااقل دستی در آب بزنم. جلو رفته و دستم را توی فرات می‌کنم.
اما بدون ذوق

۳. سال ۱۴۰۱ به پیشنهاد همسفران، از طریق‌العلماء می‌رویم. از مسیر اصلی...شب است و شاهد ... نه از شمع و شراب خبری است و نه شیرینی. مسافتی را دقیقا کنار رود ساکت و خاموش می‌رویم.
به همسفری می‌گویم اگر روز بود تا کنار فرات می‌رفتم. اب زلال است و تلالو نور ماه، مسیر را روشن می‌کند.
 همچنان کنار فرات می‌رویم، جاده و رود، گاهی بهم نزدیک هستند و گاهی دور... ولی در جاهایی هم که نزدیک می‌شوند،  مسیر تا کنار رود رفتن، صعب‌العبور است و از اول مسیر، منتظرم به جایی برسم که بدون معطلی و تلاش، بروم تا کنار فرات.
جوینده، یابنده است.
اینجا با فرات، فقط چند متر فاصله دارم و مسیر پایین‌رفتن، راحت و بدون مانع است. همسفر به هوای من می‌نشیند و وسایلم را می‌گذارم و پایین می‌روم. اگر کسی روبرویم بود، می‌گفت
چشمانش از خوشحالی برق می‌زد.

فقط دو قدم مانده برسم به رود... آب زلال، کنار فرات،

کنار رود، گِلی است... چند قدم هم روی گِل‌ها مانده، نهایتش ته کفشم گِلی می‌شود دیگر...

دستم را دراز می‌کنم، کمی دولا می‌شوم، قدم اخر را می‌گذارم و می‌گویم: سلام فرات
و پایم تا بالاتر از مچ، فرو می‌رود توی باتلاق!


پ.ن
۱. سرعت عملم بد نبود. سریع برگشته و دستم را روی زمین خشک می‌گذارم و پایم را بیرون می‌کشم.
حالا یک وزنه گِلی به پایم وصل‌شده که باید پاکش کنم. همیشه باتلاق را توی تلویزیون دیده بودم و مواجه اولم بود. الحمدلله جز هولی که کردم، اتفاق دیگری نیفتاد. فقط زیاد گلی شدم و قبل از رسیدن به بقیه همسفرها، همه را پاک کردم. 

۲. این پست را خیلی زودتر نوشتم و امیدوارم ان‌شاءالله زمان انتشارش یا در حال آماده‌شدن برای سفر اربعین باشم یا در مسیر...

۳. بعدا نوشت: الحمدلله آرزوی بند قبلی محقق شد... ان‌شاءالله راهی هستم.

والعاقبة للمتقین 

نظرات (۱)

  • آویزوووووووووووووووون
  • سلام

    خدا رو شکر که محقق میشه به سلامتی و با قبولی زیارت برگردی 

     

     

    پاسخ:
    علیک سلام...
    ممنون رفیق :)
    نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
    اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.