بسم الله الرحمن الرحیم
ان‌شاء الله فقط برای او، در مسیر او و برای رضای او بنویسم.

اللَّهُمَّ اسْتَعْمِلْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ
خداجونم!
روز اولی که تو عالم ذر، نگام کردی و گفتی تو هم برو دنیا، برام برنامه ریخته‌بودی یه جایی باشم، یه باری بردارم، یه کاری بکنم، مگه غیر اینه؟ منو بذار همونجا خداجون! دقیقاً همونجا...

دوست، رفیق

۱۴۰۲/۰۶/۲۹

بسم الله الرحمن الرحیم

می‌گویند با معرفتم! نیستم. فقط دوست دارم از کسانی که دوستشان دارم، خبر بگیرم. اسمش را بقیه هر چه می‌خواهند، بگذارند. برای من دلتنگی است! برچسب معرفت به حقیر نمی‌چسبد.

*

تعدادمان زیاد بود، گفتند دونفری پایان‌نامه بردارید. البته دانشگاه ما برای مقطع کارشناسی هم پایان‌نامه می‌خواست، وگرنه در مقطع کارشناسی رشته ما، هیچ‌دانشگاهی پایان‌نامه ندارد.

من و او تا قبلش، دو همکلاسی بودیم. فقط همین...

نمی‌دانم چه شد که یک روز توی کلاس حرف می‌زدیم و علاقه به موضوع و استاد مشترک، باعث شد با هم طرح بدهیم. هر کسی می‌شنید، نزدیک بود شاخ دربیاورد. می‌گفت تو و فریده؟! اصلاً شما بهم نمی‌خورین که بخواین با هم کار کنید! تک تک بچه‌های کلاس که هیچ، توی دانشگاه هم هر کسی شنید و ما را می‌شناخت، شاخ‌دار شد.🤣

شد نزدیکترین دوستم، صمیمی‌ترین، خاص‌ترین. یکسال ونیم با هم بودیم، گفتیم، دعواکردیم، خندیدیم، گریه کردیم و تهش نمره‌مان شد ۹۳.

نمره‌دادن به پایان‌نامه در دانشگاه ما، آئین‌نامه دراز و طویلی داشت و دارد. تا چهل‌روز تأخیر پذیرفتنی بود. مجموعاً ۸ نمره برای این ۴۰ روز، از دست دادیم. یک نمره چکیده انگلیسی داشت که به مجموع نمرات اضافه‌شد. ۹۳ یعنی کاملِ کاملِ کامل. بدون حتی یک ایراد محتوایی یا نگارشی.

هر چند

عنوان برترین پایان‌نامه را به ما ندادند. چون! همه جا روابط بر ضوابط حاکم است. پایان‌نامه برتر را کسی دفاع کرد که نمره‌اش ۸۷ شده بود.

پایان‌نامه اجبار دانشگاه ما نیست، پس دفاع هم نداشت. فقط برای پایان‌نامه برتر هر ورودی، به صورت نمادین، جلسه دفاع می‌گذاشتند. خودش می‌گفت سر هم کردم. ما پایان‌نامه برتر نشدیم، چون از گروه فقه هم پایان‌نامه‌ای که استاد راهنمای ما، راهنمایش بود، برگزیده شد.

*

عقدش در تعطیلات عید بود و مادر و پدر می‌دانستند حتما می‌خواهم بروم. توی تعطیلات، برایش یه کارت تبریک ویژه درست کردم. چون خیلی دوستش داشتم.

عروسی‌اش هم سال بعد، بعد تعطیلات عید بود. در یک روز شلوغ کاری. قصد داشتم نروم. اما وقتی با بچه‌ها حرف زدم و فهمیدم قرار نیست کسی برود، خودم را رساندم؛ یعنی تهش یکی از دوستان گفت! مهدیه، هیچ‌کس نمیره، لااقل تو برو!

هر چند آنقدر دوست‌داشتنی بود که جز یک نفر، همه بچه‌ها با اینکه گفته بودند نمی‌آیند، خودشان را رسانده بودند به عروسی فریده.

ولیمه حجم ۶ نفر از دوستانم را دعوت‌کردم. بیش از این، جا نداشتیم. اول گفت تنها می‌آید، اما بعد که فهمید شوهر دیگر دوستانم هم آمده‌اند، همسرش هم آمد.

گفته بودم هم کسی چیزی نیاورد، ولی با دست‌پر امد. چون دوستم داشت، نه؟!

همین نزدیکی و صمیمیت، ادامه داشت. چندباری با هق‌هق دردودل کردیم و حرف زدیم. سنگ صبور هم بودیم به گمانم. رفاقتمان ادامه‌دار بود. برای همه‌چیز پایه بود...

سال ۹۸، آخرین باری که دیدمش، بیمارستان بود. یکی از رفقا دختردار شده بود و رفتیم دیدنش. خبرش که دادم، خودش را رساند زودتر از من. پایه بود برای قرارهای یکهویی...

بعد از آن کمرنگ شد، جواب تلفن نداد، پیامک‌ها را یک خط درمیان جواب داد و...

تا چند روز پیش، بعد از مدت‌ها، دوباره هوایش را کردم و پیامک زدم.

جوابش اول این بود که شرایط مناسب ندارم، هماهنگ می‌کنم. بعد هم گفت وقت دارم، حوصله روابط اجتماعی ندارم... جواب‌های رسمی، بدون احساس... تهش یعنی مزاحم نشو!

*

خسته‌شدم از نازکشیدن.

اما بیش از ان، دوست‌ندارم مزاحم کسی باشم. روی اعصابش راه بروم، اذیتش کنم، حتی اگر رفیق دوست‌داشتنی‌ام باشد که جایش ته‌ته ته ته قلبم است.

شماره‌اش را پاک کردم تا دیگر هوایش را نکنم، یادش نیفتم، با پیغام‌هایم اعصابش را خط‌خطی نکنم.. اگر یک روزی پیام دهد، احتمالاً می‌شناسمش. چون اولین شماره همراهی بود که آنقدر سر پایان‌نامه با آن تماس گرفتم که حفظ شده‌ام.

آن وقت گوشی همراه نداشتم و باید با تلفن ثابت شماره می‌گرفتم. آنقدر نزدیک بود که روی تلفن خانه، شماره‌اش را ذخیره کرده بودم. آنقدر رفیق بود که بعد از گرفتن خط، شماره‌ام را دادم و وقتی گوشی خریدم، بعد خبر به خانه، به او زنگ زدم. همین قدر نزدیک، خاص و دوست‌داشتنی.

دلم برایش تنگ شده...

رفیق! توی دعاهایم هستی...


پ.ن:

همین امسال بود که تصمیم به گوشی‌تکانی گرفتم. شماره‌هایی را که لازم نداشتم از گوشی تلفن همراهم پاک کردم. شماره‌هایی که کاری به من نداشتند. فراموشم کرده بودند، حتی احوال هم نمی‌پرسیدند. شماره‌های ذخیره گوشی‌ام به نصف رسید... و امروز فریده را پاک کردم.

نظرات (۱)

نوزده ساله بودم که یه دوست وبلاگی توی مشهد پیدا کردم. ما خیلی به همدیگه پیام می دادیم و با هم در ارتباط بودیم. تا اینکه ازدواج کرد کرد و رفته رفته ارتباطمون کمتر شد. اون روزها خیلی ناراحت می‌شدم که دیگه بهم پیام نمیده و همیشه من باید سراغش برم. ولی به مرور عادت کردم به این اوضاع. الان هر چند وقت یه بار حال همدیگه رو می‌پرسیم. دوست دیگه ای هم داشتم که لرستان بود و من همیشه با اشتیاق نامه می نوشتم براش اما دیگه جواب نامه ها رو نداد و حس کردم دوستی من با او هم به پایان رسیده. دیگه توی این چند سال هیچ خبری ازش نشد.

پاسخ:
سلام 
عمیق می‌فهمم چی میگی...
دقیقا رابطه باید دوطرفه باشه تا پایدار بمونه
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">