رفاقت 36 ساله
بسم الله الرحمن الرحیم
یادم نیست چند ساله بودم. شاید 4 ساله... دلم چادر خواست و مادر برای نمازجمعه، برایم چادر دوخت. جلوی چادر را دوخت، برایش آستین گذاشت. دم آستین را کش داد. زیر گلویش هم بند داشت که گره میخورد. (چیزی شبیه چادرهای نماز آستیندار) فسقلی و نیموجبی چادر سر میکردم و دست در دست بابا به نمازجمعه میرفتم. 5 سالم شد، دیگر در قسمت مردانه راهم ندادند. با اینکه شرط سنی، 7 سال بود.
*
اولین دخترخاله که دنیا آمد. مادر قصد رفتن به بیمارستان کرد برای دیدن نورسیده... شرط ورود بچهها به بخش زایمان 7 سال بود و هنوز 6 سالم نشده بود. مادر میگفت با چادر، نمیفهمند چند سالت هست و میترسیدم مسئول بخش بگوید نمیتوانم بروم داخل... رسیدیم بیمارستان و چند لحظه بعد دیدم مادر جلوتر از من ایستاده و اشاره میکند بیا! از ترس اینکه راهم ندهند، همانجا جلوی نگهبانی، خشکم زده بود. چادر مرا بزرگ کرده بود.
*
از کلاس اول دبستان، چادری بودم. عین خانمها چادر سر میکردم و مدرسه میرفتم. نابترین خاطره کلاس اولم، انتظارِ تنها همکلاسیِ چادریام، دمِ درِ کلاس بود. صبحها معمولاً زودتر از من میرسید. کیف به دست و چادر به سر میایستاد تا برسم. با هم وارد کلاس میشدیم، چادرها را تا میکردیم، کیفها را روی نیمکت میگذاشتیم و میدویدیم توی حیاط...
چادر محدودیت بود، دیگر نمیشد دوید، بازی کرد، خانه پدربزرگ برایمان فضای تنفس بدون چادر بود. آنجا با چادر میرفتیم، بعد چادر را درمیاوردیم و با بچههای فامیل میدویدیم، بازی میکردیم و وقت شام، دوباره چادر سر میکردیم.
*
دوست دارم همه نگاهم کنند. پز کاپشن ماماندوزم را بدهم که اگر چادر را درست سر کنم، دیگر هیچکجایش معلوم نیست. دلم میخواهد داد بزنم مامانم بهترین خیاط دنیاست که یک کاپشن برایم دوخته که با مدلهای مزوندوز مو نمیزند. دوست دارم راه بروم، بدون مانع و مادر هزارباره تذکر میدهد: «چادره! شنل که نیس...» و جواب میدهم: «سَرَمِه دیگه»
*
اینکه یک عاشق ریاضی و حل مسئله، چگونه سر از دبیرستان علوم و معارف اسلامی درآورد، جای خود... اما سال اول و با ورود به مدرسه، دیدن بچههای سوم و چهارم، با روسری و مقنعه مشکی، چادرهای روگرفته، چیزی را درونم تغییر داد. کمکم سر روسری داخل رفت و دستم بالا آمد تا رو بگیرم و بیشتر از قبل، شبیه مادر شوم. دیگر رسیده بودم به اینجا که: «چادرتو یه کم بکش عقب! لااقل چشاتو ببینیم.» و دلم میخواست نگاه هیچمردی به آنچه خدا بهم داده بود، نیفتد.
*
دانشگاه همین بودم. همیشه با چادر و گاهی مقنعه رنگی! در حد زیتونی، کرم، سرمهای... نخی و ساده. گاهی هم روسریهای رنگی سوغات مکه را توی کیفم میگذاشتم و توی دانشگاه عوض میکردم. پوشیه را توی قم دیده بودم، مشهد هم بعضی وقتها میدیدم که خانمها استفاده میکنند. گاهی نفسم زیرش در نمیآید. از اولین سفر عمره، یک پوشیه برای خودم سوغاتی گرفتم و رفیق سفرهای زیارتیام شد.
دومین سفر عمرهای که قسمتم شد، تازه چادرهای مدلدار، مد شده بود و بعد از چادر! مثلاً ملی، چادرهایی گشادتر هم به بازار آمده بود. چادر عربی خواهرم را قرض گرفتم. راحتتر بود، دستهایم باز بود، با پوشیه صورتم کامل پوشیده بود و خلاصه ترکیب چادری که آن وقتها لبنانیاش میخواندند با پوشیه، همان چیزی بود که میخواستم: محفوظ، پوشیده و راحت.
تنها اشکالش این بود که جلوی چادر زیپ داشت! آخ زیب. زیرش دم میکردم و شُرشُر عرق میریختم.
*
وقتی برگشتم برای خودم چادر لبنانی گرفتم. معذب بودم که نمیتوانستم رو بگیرم. آن اوایل، دستم را از یکی از آستینها در میآوردم و رو میگرفتم... کمکم عادی شد. لبه روسریام بیرون آمد، رنگی شد. ساق دستم را با روسری ست میکردم. عینک آفتابی میزدم. هیچوقت روسریهایم، جیغ نشد، اما ست ساقدستهایم، شده بود مداد رنگی!
*
- همین لبه روسری که بیرون میذاری، خوشگلترت میکنهها!
این را رفیق طلبهای گفت توی یک اردو جمعی که از قضا قهوهای پوشیده بودم.
تذکر بعدی را سال 95 گرفتم، وقتی دوستم را سوار ماشین کردم تا با هم به جایی برویم. روسریام گلبهی کمرنگ بود... گفت اینجوری خوشگلتری... بعد از آن، روسریهای رانندگیام تیره شد، فقط مشکی نبود.
*
با یک رفیق حرف میزدم که بحثمان رسید به چادر، به اینکه رو گیر بودیم و حالا نیستیم. آسیبشناسی کردم که سه چیز باعث شده که دیگر رویم را نگیرم: رانندگی، عینک آفتابی و چادر لبنانی...
آخری را تقریباً حذف کردم.
تصمیم گرفتم در حالت دوم هم رو بگیرم، اما رانندگی را نمیشد کاری کرد.
...
*
دلم میخواست کاری کنم که موقع رانندگی هم رو بگیرم، اما نمیشد. هزار تا فکر کردم و نشد. همیشه پوشیه برایم تابو بود. تبرج است، توی چشم میآید و...
مطالعاتم و بیشتر از آن تفکراتم درباره حجاب، بیشتر شد. رسیدم به مصاحبه دختری 22 ساله که همیشه پوشیه میزند. چیزی را در من تکان داد. استفتایی از امام خامنهای تکمیلش کرد: پوشیه در هیچکدام از شهرهای ایران، تبرج نیست؛ و یک فکر، استنباط از تاریخ، ترغیبم کرد: «آیا بانوی عالمیان حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) از روبنده استفاده میکردند؟ اگر جواب منفی است، پس چرا هیچوقت از شمایل ظاهری ایشان ذکری به میان نیامده است؟ اگر مثبت است مگر هدف ما این نیست که هر چه بیشتر شبیه الگوی تمام و کمال زن مسلمان بشیم؟»
اصلاً تبرج یعنی چه؟ یعنی یک جوری بپوشی که به چشم بیایی و نگاهها را دنبال خودت، بکشانی!
یکسره مشکیپوشش به نظر میآید، ولی چشمی دنبالش کشیده نمیشود. چون مشکی، رنگ ایستایی است. بعد هم به قول همان مصاحبه، حالا به چشم هم آمد، طرف چه میبیند: هیچچیز! پس انچه که جلب توجه کرده حجاب سرتاپا مشکی است که چیزی هم معلوم نیست. نه زنی که خود را زینت داده تا به چشم بیاید.
تصمیم راحتی نبود. گارد خانواده از همه چیز بیشتر بود. سکوت خانواده نزدیک و لطف خدای متعال در عدم بحث با فامیل، حواشی مسئله را جمع کرد. تصمیم را 5 سال قبل گرفتم که نیمه دوم سال، فقط به عزا گذشت. اولین دیدارم با همه فامیل در پوشش جدید، یا در تشییع بود، یا ختم، یا هفت... ما هم در این مصیبتها، فامیل دور نبودیم! بعضاً نزدیک هم بودیم و کسی در بار اول، جز دلداری دادن، کار دیگری نکرد.
و بعد 40 روز، عادت کرد.
و به کسی جواب پس ندادم، حتی یک بار.
بعد هم که کرونا شد و الحمدلله رب العالمین، تنها حُسن کرونا برایم عادیشدن پوشیه بود.
*
سال 1400 هم چادر کمری اصیلی به دستم رسید که پوششم را محفوظتر کرد. چادری با الگویی متفاوت از الگوهای بازار، محفوظ، پوشیده، خوب و راحت.
*
حالا 5 سال میگذرد که روسریام در خیابان، مشکی شد.
به ندرت، شاید سالی یکبار روسری رنگی بخرم. هر چند هنوز هم گاهی دیدنشان، نفسم را قلقلک میدهد که دست به جیب شوم. اما
اولاً به کارم نمیآید.
ثانیاً قبلیها هست (البته که تعداد زیادی از روسریهای قبلی را هم بیرون دادم، چون دیگر آنقدر استفاده نداشتم. چند تایی ماند برای مهمانیها و مجالس دوستانه و سخنرانیهایم که توی جلسه عوض کنم.)
میدانم خیلیها هستند بعد کرونا، هنوز ماسک میزنند .از خیلی از خانمها شنیدهام که راحتترند.
هنوز هم توی گرما، زیر پوشیه دم میکنم. دممیکنم یعنی خیلی گرم میشود، اما نفسم نمیگیرد.
کمتر رستوران میروم. کافی شاپ خیلی وقت است نرفتهام.
به ندرت در محیط عمومی حتی آب میخورم.
این روزها زندگیام راحتتر شده، آرامترم، صبورترم. حرفهای بقیه رویم اثر ندارد. پوستکلفت شدهام و دعا میکنم تا لحظه مرگ، چادر را کنار نگذارم.
و العاقبة للمتقین
سلام، در حال حاضر من برای خودم اینطور نمیپسندم.