مادر...
۱۴۰۲/۱۰/۱۲
بسم الله الرحمن الرحیم
«مادرم از مدتی قبل بیمار بودند و صبح همان روز که جلسه مهمی دعوت بودم، از دنیا رفتند! آن روز ایشان در خانه ما بودند و خودم رو به قبلهشان کردم. خودم هم احیایشان کردم اما احیا، ناموفق بود! اورژانس خبر کردیم اما آنها هم نتوانستند کمکی کنند. با کورسویی از امید، مادرم را با آمبولانس راهی بیمارستان کردم...»
این داستان نیست؛ قصه هم نیست.
شخصیت اول ماجرا یک زن است، پا به ماه...
حالا فکر کنید بعد از این حادثه، چه کرد، چه شد؟
همانجا از هوش رفت؟
رفت زیر سرم؟
دردهایش شروع شد و فرزندش به دنیا آمد؟
خانم دکتر موحدنیا...
بقیهاش را خودتان، اینجا بخوانید.
والعاقبة للمتقین
پ.ن:
امثال حقیر، فقط حرف میزنیم از صبر و آنها که حرف نمیزنند، عمل میکنند...
سلام... من نمیدونستم مادرشون از دنیا رفتن :( ای داد