بسم الله الرحمن الرحیم
ان‌شاء الله فقط برای او، در مسیر او و برای رضای او بنویسم.

اللَّهُمَّ اسْتَعْمِلْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ
خداجونم!
روز اولی که تو عالم ذر، نگام کردی و گفتی تو هم برو دنیا، برام برنامه ریخته‌بودی یه جایی باشم، یه باری بردارم، یه کاری بکنم، مگه غیر اینه؟ منو بذار همونجا خداجون! دقیقاً همونجا...

دعوت

۱۴۰۳/۰۲/۱۷

بسم الله الرحمن الرحیم

یکشنبه 26 آذر 1402 ـ قم المقدسه

«کار داشتم» بهانه بود. ماه قبل بلیط گرفته بودم که روز شهادت، قم باشم. تشییع تهران را جاماندم. سر ظهر به قم رسیدم. تشییع شهدا در قم هم تمام شده‌بود. کم‌توفیقی یعنی همین! شاخ و دم نمی‌خواهد. بعداً توی اخبار خواندم همان روز عصر، چند جای دیگر در همین قم هم تشییع انجام‌شده است.

بگذریم.

دلم لک زد برای پشت تابوت شهید رفتن... سه‌شنبه شب، توی صحن مهدوی نشسته بودم که دیدم تابوت شهیدی در جایگاه دعای توسل در شبستان کربلاست. آخر مراسم از داخل شبستان کربلا، تشییعش کردند. از جلوی تلویزیون بلندشدم و دویدم سمت در ورودی شبستان... شهید رسید به در آمبولانسِ معراج و از همان‌جا راننده گازش را گرفت و رفت. چند قدم را با صورت خیس دویدم. باز هم جا ماندم. توی ذهنم گذشت، بعد این همه سال، چرا تا حالا شهیدی را اینجا دفن نکرده‌اند؟!

سه‌شنبه 7 اردیبهشت 1403

توی صحن مهدوی نشسته‌ام که آخر مراسم اعلام می‌شود جمعه در آستانه شهادت امام صادق (علیه‌السلام) دو شهید گمنام، از میدان آل‌یاسین تشییع شده و در صحن مهدوی دفن خواهند شد... دلم پر می‌زند. می‌شود به تشییع برسم؟! توی گروه دوستان، خبر تشییع را می‌نویسم و ادامه می‌دهم: «دوست دارم این دو تا شهید یه روزی شناسایی بشنو بفهمیم کجا، چیکار کردند که آرام‌گاهشان، صحن این مسجد مقدس شد.»

بی‌خیال برگشت می‌شوم و تصمیم می‌گیرم بمانم. پنج‌شنبه عصر از خانه دوستم به سمت حرم می‌آیم و تصمیم می‌گیرم همان‌جا در صحن ایوان آینه بنشینم که دوشهید گمنام به پابوسی بانوی آب و آینه می‌رسند. خودم را به شبستان امام می‌رسانم و این بار «الهی و ربی من لی غیرک» را کنار شهدا زمزمه می‌کنم؛ از همان دور، سلام می‌دهم و توی دلم می‌گویم: «شهدا! هوامو دارید؟ بعید می‌دونم این‌بار حتی دستم به تابوت شما برسه! این همه جمعیت و فقط دو تا شهید...»

*

بعد دعای کمیل، راهم را می‌کشم تا مسجد جمکران. آرامگاه ابدی شهدا را کنده‌اند و رویش آهن گذاشته‌اند که کسی بی‌هوا داخل مزار نیفتد.

می‌دانم این دو شهید یک ویژگی خاصی دارند. خیلی خاص که بعد این همه سال، بعد این همه مدت، بعد ۲۲ سال که از تدفین شهدا در شهرها می‌گذرد و خیلی از گلزارها کنار خیابان، چهارراه و... است، این دو شهید ماندند تا برسند به صحن مسجد مقدس جمکران. رزق آدمی می‌رسد، فقط ما صبر نداریم.

*

می‌خواستم تا صبح بنشینم کنار مزارشان و مزار پرنورشان را نورانی‌تر کنم... اما خواب.

جمعه 10 اردیبهشت 1403 ـ ساعت 1:30 بامداد

قصد شبستان امام حسن عسکری (علیه‌السلام) را می‌کنم، اما یک حسی می‌گوید برو حرم! شب از نبمه گذشته و به ماشین‌های سواری، اعتمادی نیست. اسنپ می‌گیرم تا پل آهنچی! پیاده می‌شوم، از ورودی عبور می‌کنم و وارد صحن جواد الأئمه (علیه‌السلام) می‌شوم. روبروی درب مسجد اعظم، یک آمبولانس ایستاده!

جلوتر می‌روم... روی درش نوشته شده: معراج! اشک توی چشمانم می‌دود و پیکر شهدا روی دست چند نفر، به سمتم می‌آید. خشکم می‌زند. تا تابوت‌ها را توی آمبولانس بگذارند، دست دراز می‌کنم و دستم را روی تابوت‌ها می‌کشم. همینقدر هم نمی‌گذارند حرفی توی دلم بی‌جواب بماند.

*

باید بروم تهران! کاری پیش آمده است. بلیط رفت را برای 5:05 صبح می‌گیرم و برگشت را برای ساعت 15؛ حتی نمی‌رسم به خانه سری بزنم. ساعت 3 وقتی سوار قطار می‌شوم، فقط دعا می‌کنم از تشییع شهدا جا نمانم.

ساعت 17، قطار در قم توقف می‌کند. ماشینی به مقصد مسجد جمکران می‌گیرم و تأکید می‌کنم از بلوار پیامبر اعظم (صلوات الله علیه) نرود. راننده هم گازش را می‌گیرد و از جاده مرا می‌رساند. وقتی به باب الشهداء می‌رسم، انگار، نه! شهدا منتظرم بودند تا با هم داخل مسجد بشویم.

روی بنر اعلام مراسم نوشته‌اند: مراسم تشییع شهدا! در آغوش امام! چقدر رویایی، قشنگ، غبطه برانگیز و خاص!

صورتم خیس است... مراسم، تمام می‌شود. مراسم شهادت امام ششم، همان‌جا و در کنار شهدا برگزار می‌شود. بعد مراسم، بر خلاف دیشب، ماشینی پیدا نمی‌شود که مرا به قم برساند. بعد هم گوشی خاموش می‌شود و ناگزیر به داخل مسجد برمی‌گردم.

شب، به سحر می‌رسد. گوشی شارژ شده، دور شهدا هم خلوت است... دعای عهد را در جوارشان می‌خوانم... کاش هیچ‌وقت این عهد از من جدا نشود...

و آرزو می‌کنم کاش عمرم ختم به شهادت شود و یک روزی همین‌جا که نشسته‌ام، زیر پای همین دوشهید، دفن شوم.1

والعاقبة للمتقین


پ.ن:

1- می‌گویند آرزو بر جوانان عیب نیست... حالا که جوانی گذشته، می‌شود که آرزویش را داشت؛ نه؟!

2- یاد خیلی‌ها افتادم دعا کردم. دعا کردم عمیق که آقایمان زودتر با سپاهی از شهدا بیاید. اللهم عجل لولیک الفرج

3- بهمن ماه با دوستان خوب دانشجو ـ معلم، قسمت شد و بعد سال‌ها به سفر راهیان نور رفتم. سفر شیرینی بود. تلخی‌هایش آنقدر کم بود که اگر یادآوری دوست عزیزی نبود، کلا یادم می‌رفت... القصه! تنها اتفاقی که افتاد بر اثر کم‌تجربگی یکی از دوستان، کدورتی با یکی از عزیزان پیش آمد. بنده‌خدا آنقدر ناراحت شده بود که به همان زمین مقدس قسم خورد که حلالم نمی‌کند و مرا به شهدا واگذار کرد. چه خوب حَکَمی بودند که از بعد سفر راهیان نور، رزق‌هایی که به واسطه شهدا روزی‌ام شد، خاص بود، غریب...

4- سفر تبلیغی اگر در همین حد زحمت هم نداشته باشد که تبلیغ نیست. معصومیتش، چه‌ها کشیدند و آن وقت ظرفیت یک پیامک دلخوری را هم نداشته باشم؟!

رفیق! خوشحالم مرا برای سفر راهیان‌نور دعوت کردی. خوشی‌هایش آنقدر زیاد است که تلخی‌ها به چشم نیاید!

نظرات (۳)

  • نسیم صداقت
  • خوش به سعادتتون 

    پاسخ:
    سلام بزرگوار
    الحمدلله رب العالمین
    ان‌شاءالله روزی شما به زودی. یه رزق خاص!

    خوش به سعادتتون 

    التماس دعا ❤ 

    روزی که خیلی هم دور نیستیم ازش، یکی از شهدای قدس رو آوردن معراج شهدای تهران ، من قصد رفتن کردم ، کاری نداشتم یعنی داشتم ولی قابل چشم پوشی بود ، تایمم آزاد و در اختیار خودم بود ، آدرس زدم رو نقشه ببینم از جایی که هستم تا معراج شهدا چقدر راه هست که قابل قبول و در دسترس بود واسم ... در حال آماده شدن بودم که کسی تماس گرفت و گفت جهت تحویل امانتی میخواد حدودای فلان ساعت بیاد خونه ما ، نمیتونستم بهش بگم نه چون داشت از راه دور میامد ، نمیتونستم بهش بگم فلان ساعت بیا چون میدونستم دستش زیر سنگه ... قبول کردم و موندم خونه در انتظار مهمان ناخوانده ...

    و بعد گفتم؛ دعوت نشده بودم ، بی دعوت که نمیشه رفت ...

    دلم شکست؟ معلومه ! ولی چاره ای جز پذیرش نبود ، حتما لیاقت حضور نداشتم‌...

    پاسخ:
    سلام عزیز دل
    قشنگ حستون رو درک می‌کنم. خیلی عمیق! خیلی... چون بارها اتفاق افتاده.

    یادم نمی‌ره خونه قبلی‌ که مستأجر بودیم، دو بار تشییع تو خیابونمون انجام شد، یه بار از بالا به پایین و یه بار از پایین به بالا...
    دو قدم راه... کوچه ما می‌خورد تو همون خیابون و تا سر خیابون 5 دقیقه زیاده، 2 دقیقه راه بود.
    اولی رو کلا خبردار نشدیم، دومی رو هم باید می‌رفتیم جایی، همون اول صبح روز تعطیل!

    خلاصه که از این اتفاقات، توی زندگی همه هست
    لِّکَیۡلَا تَأۡسَوۡاْ عَلَىٰ مَا فَاتَکُمۡ وَلَا تَفۡرَحُواْ بِمَآ ءَاتَىٰکُمۡۗ وَٱللَّهُ لَا یُحِبُّ کُلَّ مُخۡتَالٖ فَخُورٍ (سوره مبارک حدید/ آیه شریف 23)

    تا [با یقین به اینکه هر گزند و آسیبى و هر عطا و منعى فقط به ارادۀ خداست و شما را در آن اختیارى نیست] بر آنچه از دست شما رفت، تأسف نخورید، و بر آنچه به شما عطا کرده است، شادمان و دلخوش نشوید، و خدا هیچ گردنکش خودستا را [که به نعمت ها مغرور شده است] دوست ندارد

    ❤❤🌸🌸🙏🙏

     

    پاسخ:
    :)