مادرم
بسم الله الرحمن الرحیم
این بار مادر تنها رفت. الان خبر داد که پروازشان در فرودگاه مدینه بر زمین نشسته است. بعداً که بزرگ شدم، آرزو کرده بودم حج دیگری را در معیت مادر تحربه کنم و این بار فقط حواسم به خدمت به مادر باشد، اما روزی نبود...
دوبار مادر را محکم بغل کردم، بوسیدم، گریستم...
امسال حس جاماندگیام خیلی عمیق است و الحمدلله ده نفر از دوستان، اقوام راهی هستند و دلم پاره پاره شده...
مادر را بدرقه کردیم و دیگر صبر نکردیم اتوبوسها راه بیفتد. بعد زنگ زدند که دعای سفر، برایم نخواندید خب.
برمیگردم. توی گوش مادر میخواهم: ان الذی فرض علیک...
ابتدا گوش راست، بعد چپ و آخرش به مادر میگویم: هنوز یاد نگرفتهایم دعای سفر را در گوش هم بخوانیم. همیشه این کار را پدربزرگ میکرد و چشمان هر دو ما خیس میشود...
جا ماندهام، شوخی نیست...
سفرشون بیخطر. در پناه خدا باشن.
و انشاءالله دوباره روزیت شه که با مادر بری و در خدمتشون باشی.