آنچه گذشت...
بسم الله الرحمن الرحیم
دلم میخواست گزارش تشییع بنویسم. از بُغضی که در انتهای «انا لانعلم منه الا خیرا» ی دوم آمد و حضرت آقا پخش نشد... امام خامنهای مثل کوه پشت ملت ایران ایستادند تا مردم فرو نریزند. اما حرفشان با خانواده شهید رئیسی، دلم را سوزاند. فرمودند: «ما که هر چه فکر میکنیم، بنده هم برای خودم، هم برای کشور و هم به خصوص برای خانواده، احساس میکنم هیچ جبرانی نداره. خسارت سنگینی است، داغ بزرگی است.»
مقاله و طرحم را تمام کنم.
ویرایش اخر سفرنامه حج را به انتها برسانم. شاید به صورت شخصی چاپش کردم تا اگر خواستم به کسی بدهم و بخواند، اذیت نشود.
به کسی که سه ماه پیش زنگ زد و جوابش را ندادم، زنگ بزنم.
اما این روزها خیلی سریع دارد از توی دستم لیز میخورد.
*
این روزها سنگین، سخت میگذرد.
نمیخواهم لباس مشکی تنم را دربیاورم. بماند تا چهلم حاج آقا...
بعدش هم این وسط اگر اتفاقی نیفتد، ده روزی وقت هست تا دوباره دوماه مشکی بپوشم.
فاجعه رفح، فاجعه بود... هست. کاش نابودی اسرائیل را به دنبال داشته باشد.
انتخابات
تا حالا که اسامی مطرح شده، فقط آقای دکتر سعید جلیلی را شایسته این منصب میدانم و لاغیر.
دیروز جوانی از فامیل بعد از چندسال دست و پنجه نرمکردن با سرطان، در آغوش خدای متعال آرام گرفت... دل دیدن صاحب عزا را ندارم. مادر، مادربزرگش، خالهاش... سخت است و سنگین! مصیبت مثل آوار روی سر آدم خراب میشود.
شرمنده پستم هم مثل خودم درهم ریخته است.
والعاقبة للمتقین
رحم الله من قرأ فاتحة مع الصلوات
سلام رفیق
چقدر بعد از این ماجراها منتظر بودم چیزی بگی، نگران بودم از سکوتت ..
و به این فکر میکردم مادرتون هم نیست ، آدم وقتی غمی داره جای خالی مادرشو بیشتر حس میکنه ، خدا حفظشون کنه ان شاء الله
خدا به دلت آرامش بده ...