روایت مرگ
بسم الله الرحمن الرحیم
سال 68 پدرم، دوبار یتیم شد. امام رفت و همه ایران، یتیم شدند و بعد چند ماه، پدرش را هم سرطان از ما گرفت. البته که سرطان، سکته، تصادف و... همه کلماتی است برای ندیدن ملک الموت. ملک مقرب الهی...
از مرگ پدربزرگ پدریم، چیز زیادی یادم نماندهاست. ختم را هم به یاد ندارم. همان سالها عکس سنگ قبرش را دیدم. آن موقعها رسم نبود بالای سنگ قبر، به صورت عمودی سنگی گذاشته شود، اما مزار پدربزرگم این سنگ را داشت و ما آنقدر دور بودیم که نتوانیم برای خاکسپلری برویم.
اولین مواجه جدی و نزدیکم با مرگ را شهریور 1371، یک ماه مانده به کلاس سوم، تجربه کردم. دایی جون سالم بود، قبراق، سر حال... شبی در خواب، سکته بین ما و داییجون که بزرگ فامیل بود، فاصله انداخت... اولین قبری را که قبل تدفین دیدم، مزارش بود. زمانی را که خواهر بزرگترش رفته بود توی قبر و میگفت مرا هم با او دفن کنید را یادم نمیرود. بعد از آن خبرهای درگذشت، مراسمهای تشییع، ختم، هفت، چهلم و سالگرد جزو زندگیمان شد.
تسلیت گفتن همیشه برایم سخت بود. از بچگی پشت مادر حرکت میکردم. لازم نبود چیزی بگویم و صرف سر تکاندادن، عبور میکردم. از گشتن بین کلمات و گفتن واژههایی که معنایش را نمیفهمیدم خسته بودم. کلمه جدید نداشتم. انگار در مصیبت، کسی حوصله تولید جدید نداشت.
حالا بزرگ شده بودم، دیگر تنها بیرون میرفتم. اما همچنان دوست داشتم در مقابل صاحبعزا، پشت مادر حرکت کنم و بدون کلام رد بشوم.
شاید اولین مجلس سوگی که تنها رفتم و از خانواده کسی نبود، ختم محبوبه بود. از دوستانی که هر چند دوسالی از نظر شناسنامهای کوچکتر بود، اما روح بزرگش در کالبد جسم نماند و وقتی دانشگاه را تمام کردم، آسمانیشد. فوت محبوبه، اولین پتکی بود که توی سرم خورد و نتوانستم خودم را جمع کنم. روز نامزدی خواهر، خبرش رسید... سخت، محکم، نفسگیر و بهتآور.
اولینبار بود که مصیبت روی شانههایم سنگینی میکرد. اولینبار که طعم مرگ، چاشنی شیرین زندگی شده بود. نخستینبار بود که عمیقاً درک کردم «ان معالعسر یسرا»... بار اولی که بدون مادر به مجلس ختم رفتم و سرم را زیر انداختم و همان حرفهای بقیه را زدم.
بعدها یک مدتی برای فرار از حرفزدن در مراسمها، مجلس ختم میرفتم اما اگر صاحبعزا دور بود یا نمیشناختمش، جلو نمیرفتم و تسلیت نمیگفتم. به عقل آن موقع، فکر میکردم برای شادی روح آن مرحوم که فاتحه، قرآن و صلوات فرستادم حالا خودم را درگیر چالش با صاحبعزا نکنم، کاری که به نظرم عبث میآمد.
اما حدیثی مرا تکان داد، امام صادق (علیهالسلام) فرمودند: «کَفاکَ مِنَ التَّعزِیَةِ بأن یَراکَ صاحِبُ المُصیبَةِ .»
براى تسلیت گفتن، همین اندازه کافى است که صاحب مصیبت تو را ببیند. (کتاب من لا یحضره الفقیه : ۱/۱۷۴/۵۰۵ )
آخ! این دومین پُتک بود. عمیق که فکر کنیم، اصلش همین است. اینکه صاحبِ مصیبت، تو را ببیند... یعنی جایی بروی که دیده شوی، خودت را نشاندهی.
بعد از آن هر چند سخت و سنگین همین کار را میکردم و هر بار از خودم میپرسیدم واقعاً چه اثری دارد.
*
سالها گذشت تا سال 98 که این بار نه در قامت شرکتکننده در مجالس عزا، برای اولینبار روی صندلی صاحبعزا نشستم. مادربزرگم رفته بود و حالا به عنوان نوه، میایستادیم تا بقیه برسند، تسلیت بگویند و تشکر کنیم. بعضیها با کلام ساده رد میشدند، گاهی دست میدادند و بعضیها وقتی وارد میشدند، چشمانم خیس میشد و آغوش باز میکردم تا چند لحظهای گرمای وجودش آرامم کند و در بغل هم گریه میکردیم.
برای اولینبار فهمیدم چقدر آمدن و دیدن دوستان، آشنایان، خانواده میتواند روحم را سبک کند، تسلی باشد. حدیث امام را به تمامه درک کردم. همینقدر که میدیدم آمدهاند، برایم کافی بود... حتی اگر کلمهای نگویند. حرفی نزنند و فقط بیایند و بروند.
از همانسال تصمیم گرفتم دیگر برای اقامه عزا در هیچ سالنی نروم. گودبای پارتی شرکت نکنم... حضور در سالنی که بارها مجالس عروسی بود، برایم سخت شده بود. سخت، سنگین. اصلاً احساس غم، ماتم، گریه و عزاداری نمیکردم. گفتم نمیروم و نرفتم.
*
غمهای سال 98 یکی یکی اتفاق میافتاد و آنقدر پشت هم بود که لباس مشکی از تنم درنیامد تا رسیدیم به 13 دیماه. آنقدر مصیبت حاج قاسم سنگین بود که یادم رفت رنگِ امسال برایم مشکی بود! اصلاً یادم رفت مصیبتی هم کشیدهام، عزیزانی را در خاک گذاشتهام. حاج قاسم همه چیزمان بود.
*
سالهای کرونا و غمهایش برایم یک درس داشت که چقدر مجالس تشییع، ختم، هفتم، چهلم غمِ صاحبعزا را کم میکند. انگار هر کدام از بزرگواران، بخشی از غم را روی شانههایشان میگذارند و با خود میبرند و غم سبک میشود. سالهای کرونا که این مجالس نبود، دیدم صاحب مصیبت، چقدر سختی میکشید.
این روزها دوست ندارم مشکی را کنار بگذارم... غم رئیسجمهور، سختتر، سنگینتر و نفسگیرتر از غم حاجی است. حاجی همه جا میرفت و آرزوی شهادت میکرد، هر بار تا دل خطر میرفت و برمیگشت، بارها از صحنه ترور، جان سالم بدر برد...انگار آماده بودیم. حاج قاسم بارها به ما گوشزد کرده بود که نامزد گلولههاست و روزی شهادت او را از ما خواهد گرفت.
اما آقای رئیسی، سیاستمدار بود. سالها بود که به لطف امنیت، دیگر مسئولین ترور نمیشدند، کسی ناغافل مورد هدف قرارشان نمیداد. حضور داشت مثل کوه، سخنور بود، اما جواب جاهلان را با سکوت میداد. هر جا ولی امر گفت، رفت بدون انقلت... از بهشت رضوی رفت لبه پرتگاه جهنم نشست و بعد هم جایی که فحشخور و سیبل انتقادات نظام شد و سکوت کرد. حالا باز هم یادم رفته بقیه غمها، غم نیستند... غم رئیسجمهور آنقدر بزرگ بود، هست که بعید میدانم به این زودی سرد شود. و حالا بماند که مطمئنم سقوط بالگرد، حادثه، اتفاق، اشتباه خلبان و... نبوده است.
*
پنجشنبه بهشتزهرا بودم. جوانی از اقوام بعد از سالها دست و پنجه نرمکردن با سرطان، بالاخره رفت... بیشتر از همه دلم برای مادربزرگش سوخت که از وقتی دیدمش، زبانگرفته بود و اشک میریخت. نوه اولش بود، در بغلش بزرگ شده بود. سالها با او زندگی کرده بود. مادرش آرامتر بود... اما هر کدام از فامیل نزدیک، گوشهای زانوی غم بغل کرده بودند و ریز ریز گریه میکردند. برای اولینبار فهمیدم رفتن جوانی مجرد هم میتواند دل همه را بسوزاند... همه را آتش بزند. آنقدر که همه میگفتند خوب بود، کمکحال، دوستداشتنی... برای پدرش وقتی زانو زده بود روی قبر فرزندش، جگرم آتش گرفت. عمهاش که نشسته بود بالای سر برادرزادهاش و اشک میریخت. زن دایی هم گوشهای دوراز قبر، نشست و گریه میکرد. انگار غم این جوان برای هیچکدام از خانوادهاش تمامی نداشت.
همان روز خبر رسید که مرگ بین دوستم و پدرش فاصله انداختهاست و جمعه تشییع بود و دیگر روحم نمیکشید.
مصیبت مثل آوار میماند. یکباره میریزد و کمکم باید برش داشت.
جنس آن چیزی که در پارهتن اسلام در حال وقوع است، فراتر از این جنس غم است... حتی لفظ فاجعه نمیتواند بار این حادثه را به دوش بکشد...
اللهم اکشف هذه الغمة هن هذه الآمة بحضوره و عجل لنا ظهوره انه یرونه بعیدا و نراه قریبا
واقعا فقط گزینه ظهور می تونه تلخی این غم رو از دلامون ببره.