روایتِ قاب
بسم الله الرحمن الرحیم
شب عاشورا، دیروقت از هیئت برگشته بودم. ماجرا از پیام 1:51 بامداد شروعشد: «سلام
عزاداری ها قبول
دوستان برای تعدادی از قاب های دالان نیاز به موارد زیر داریم:
دوستانی که گلدوزی ضربدری (گلدوزی سنتی فلسطینی) بلد باشم برای ۲۵ عدد قاب کوچک! و...»
گلدوزی ضربدری؟! صیغه جدید است؟! یا همان شمارهدوزی است؟ علامه گوگل، جوابم را خیلی زود داد و فهمیدم شمارهدوزی ریشه در فرهنگ و تمدن فلسطین دارد. Tatriz یا Tatreez که تتریز مینویسند هنر دست زنان فلسطینی است؛ که سال 2021، یونسکو آن را به عنوان میراث فرهنگی نامحسوس بشریت، ثبت کردهاست.
«بالاخره یک ربطی به فلسطین، پیدا کردم!» برق شادی زیر پوستم میدود. انگار مال آنجایم که دوخت سنتی 3000 ساله به من هم رسیده و قلبم با چند ضربدر محکم به قدس وصلشدهاست.
همان نصفهشبی برای دوستی که شمارهدوزی بلد است، پیغام میدهم. دیکته هنر فلسطینی را برایم تصحیح میکند: «تطریز» کتاب لغت را باز میکنم: طَ رَ زَ شیک پوشیدن/ گلدوزیکردن.
بعد از کلی ذوقکردن، آخرش میپرسم: «فقط برام سواله که در قدیم که تور شمارهدوزی و پارچهاش نبوده، تطریز رو روی چه پارچهای انجام میدادن که هم شیک و مجلسی بوده و هم میشده روش شمارهدوزی کرد؟!
پارچههای قدیمی که اکثرا درشت بافت بودن کاملاً مناسب شماره دوزی؛ همین یه خصوصیت برای شمارهدوزی کافیه» راست میگفت. اما یک گیری داشت! در معانی که برای طرز نوشتهشده یعنی شیکپوشید. لباس درشتبافت، دیگر شیک پوشیدن نیست. چه اینکه آن زمان، بُرد یمانی بوده که ظاهراً جنس لطیفی داشته، وقتی جاده ابریشم داریم، یکی از مصارفش لباس بوده...
یاد کلیپ کوتاهی افتادم که چند وقت پیش دیده بودم. اینکه گاز (پانسمان)، همان لاتینشده کلمه غزه است و تکنولوژیاش از همانجا آمده... گاز یعنی تکنولوزی تار و پود از هم گسسته... شاید چیزی شبیه همان تور شمارهدوزی!
پس احتمالاً روی لباسهای مجلسی، تور را میانداختند و طرح با ضربدرهای پیوسته، روی کار نقش میبسته است.
*
دوستان مسئول کارگروه، هنرمندند؛ اما از دور هم دستی بر آتشِ هنرهای دستی ندارند، برای همین هر کدام یکی یکی سؤال میکنند تا مطمئن شوند ضربدر دوزی بلدم. چهارشنبه بعد نماز ظهر و عصر و حوالی ساعت 13، با تور، پارچه و نخ وارد ساختمان مرکزی دانشکده کاربردی! اتاق 7 میشوم. حدیث و فائقه، زودتر رسیدهاند و مشغولند. مونا خودش را معرفی میکند. این قاب را توی استرس قاب دیگری قبول کردهاست. حرفهایمان گل میاندازد و با خیال راحت، کار دوخت و دوز را واگذار میکند؛ اما روی الگوهای انتخابی اصرار دارد. وقت نیست چک و چانه بزنم، اول باید هنرم را نشان دهم. پارچه به اندازه کافی هست. برش میزنم و کار شروع میشود. 24 پارچه برش خورده آماده دوختن است. حدیث و فائقه با هم شروع میکنند. حورا طرح پر کار دیگری را آغاز میکند و مینشینم سر دوختن چهارمین طرح. فاضله هم آمده و کار را یاد میگیرد و میدوزد. حرفها گل میاندازد. کاغذی را هم برمیدارم و طرحها را شماره میزنم. حلمابانو ساکت و آرام ملحق میشود و پشت سرم مینشیند وطرح اخر را شروع میکند. دو سرو قرمز و بنفش پر کار...
حالا طاهای 5 ساله و فاطمه نورا، افتادهاند به جان یونولیتها و خودشان و ما را پر از دانههای سرگردان یونولیت میکنند.
هدیه میرسد و طرح حورا را دست میگیرد. مریم هم از راه میرسد و طرح حلما را شروع میکند. برای نفرات جدید، سوزن ندارم. کسی دنبال سوزن میرود و تا دوستان برسد، دوستانی که به هوای کمک آمده بودند، حوصلهشان سر میرود و میروند... حقیقتاً فکر نمیکردم دوستان بدون وسیله بیایند. یکی دوباری میایند تا جابجایمان کنند، اما مونا زیر بارش نمیرود. حجم وسایلشان آنقدر هست که بیخیال نشوند و یک روز دیگر مهلت میگیرند. دوستم فاطمه هم مجازی به ما ملحق میشود. ابزارش را دارد و قرار میشود توی خانه شروع کند... عزیزی از خادمهای قدیمی هیئت، فرصت نشستن ندارد. یک کار را تقبل میکند منزل بدوزد. رفاقتم با او، مبنای اعتماد میشود و میرود. یکی از برادران، دنبال قیچی میآید و با قول بازگشت وسیله، قیچی حوریه را میبرد و دیگر برنمیگردد. مهتاب بانو با همان آرامش همشگی و لبخند میاید سرکشی... از همان سالهای اول میشناختمش. قضیه قیچی را میگوییم. میخندد که باید اسم میپرسیدید و امضا میگرفتید...
قاعده هیئت است که با نماز مغرب باید کار، تمام شود و دوستان هیئتی داخل خیمه بیایند؛ اما حجم کار بالاست... قاعده، استئنا ندارد. با تشر مدیرداخلی هیئت، قرار میشود زودتر خالی کنیم... مژگان بانو ودخترش میآیند. سرو سبز و قرمز را به او میسپارم و با 4 کار و نخ به میزان لازم، میروند. م طرح را به نیمه رسانده و انصافاً کارش تمیز است، اما چون نمیتواند خانه بدوزد و دو روز آتی هیئت نمیاید، با کلی عذرخواهی، کار را تحویل میدهد. فاضله هم طرح را تا نیمه تمام کرده و میرود.
سر نماز عشاء ایستادهام که چند نفر از دوستان، خداحافظی میکنند. سماء میرسدو طرح مریم را حوالهاش میدهم. کیف حدیث جا ندارد و کارش دست من میماند. بهارک تازه به ما ملحق شده و شروع خوبی دارد. طرح حدیث را به عنوان الگو میبرد.آنقدر توی کارم که حواسم نیست و با خودکار حرارتی، علامتها را زدهام. آن هم خودکار مردم...
*
تا نیمههای شب مشغولم. از صبح ساعت 7 و نیم هم خواهرزاده بیدارباش میزند. طرح فاضله را تمام میکنم. طرح خودم به نیمه رسیدهاست. قاب وسط هنوز روی هواست که سری به خانه میزنم. اصرار مونا به شمارهدوزی کار وسط است و وقتی میفهمد شدنی نیست و به علت کوچکبودن، ناخوانا میشود به گلدوزیاش، رضایت میدهد. تا طرح را آماده کنم و روی پارچه پیاده شود، عقربههای ساعت به 3 میزسند. معاون کارگروه اصرار به حضورم دارد. هر چند رفیق جدیدی قرار نیست ملحق شود و بپه هایی که حاضرند، وسیله دارند...
نهایتاً ماشین میگیرند و عصر پنجشنبه دانشکدهام. اینبار لقمههای خادمی، خیار و آبمیوه، محتوای جلسه را تکمیل میکند. همان اتاق 7. اینبار اصرار بر جابجایی است و ما را میبرند توی اتاق 6 که نصف فضای اینجا را دارد تا اینجا برای هیئت کودکان، فرش کنند.
اتاق کوچک است، آقایان میروند و میآیند و با چادر، نفسمان حبس میشود. یا منتقم را با نخ 6 لا شروع میکنم و نیمه رها میسازم. باید کار سریعتر پر شود. مونا و زینب برای درست کردن قاب خودشان، وسایل را بیرون میبرند. باز هم رفقایی میرسند که تازه قرار است یاد بگیرند... اولی، دومی، سومی... اولی 20 دقیقه بیشتر وقت ندارد. میگوید بلد هست، اما نیست... 20 دقیقهاش به آموزش منتهی میشود و با دوختن حداکثر ده ضربدر، کار را تحویل میدهد... دومی تازه از سفر رسیده، خوشصحبت است، اما راه دستش نیست و شاید دیگر بلد نیستم توضیح دهم. از 24 کار، فقط یکی تمام شدهاست و پرسیدن هر کدام از اعضای کارگروه، روی اعصابم رژه میرود و دستآخر جواب مسئول کارگروه را با عصبانیت میدهم. نسرین هم ملحق میشود و سریعتر یاد میگیرد. آموزشدادن خوب است، منطقی است، دوستداشتنی است، اما نه در فشار و وقت محدود!!! که فردا صبح باید 24 کار تمام شود. حالا همه راه میروند و سراغ کارها را میگیرند. قابها آماده شده و بهار میخواهد کار را داخل قاب، امتحان کند. دور کار میرود زیر قاب! مطئنم در اندارهگیری پارچه، دقت کافی کردهام! متر و خطکش به دادم میرسد که مشکل از اندازه پارچه نیست، اما وای! اندازه قابها کوچکتر از سفارش ماست. حلما و بهارک راهی میشوند تا تدبیر کنند. کلیدهای طرح قدیمی، دیروز رسیده بود و دوستان با هر چه اسید که دمدستشان بود، به جانش افتادهاند و قدیمیاش کردهاند. انصافاً خوب شدهاست.
رفیقی دیشب درگیر بوده و نتوانسته کار را انجام دهد. حق دارد، کار هنری زمانبر است؛ او را میفهمم. عذرخواهی ندارد. انسیه کار را تمیز و آماده تحویل میدهد. از مریم و دخترش خبری نیست و قرار میشود کار را فردا صبح برساند. حوریه هم مهماندارد و نیامده و کار را به فردا حواله میدهد. حلیه و بهرک بعد از دو ساعتی، با قابهای تازه میرسند. کلیدها هم آماده شده است.
اوقات شرعی به مغرب میرسد و دوباره باید اتاق را خالی کنیم. کار را از فائقه میگیرم و تشکر میکنم. اصرار دارد ببرد خانه تا تمام شود، اما دست و چشمش، خستهتر از آنی است که بتواند. حالا باز هم نفر آموزشی میرسد... کسی که بیاید و بییند که کار چیست. آمپر چسباندهام و عذرش را میخواهم! پدرت خوب، مادرت خوب! آموزشی! دم مغرب؟! حالا آنثدر روی اعصابم رژه رفتهاند که تحمل کسی را ندارم.
با زحمت وسایل را جمع میکنم. هدیه کار را تقریباً تمامشده میدهد. بهارک کار خودش را به سرانجام میرساند و کار حدیث را هم تمام میکند. مونا پیشنهاد میدهد کارها را خلوتتر کنیم تا به 24 قاب برسد... بهارک دو کار دیگر تحویل میگیرد و خداحافظی میکند. مینا دلداری میدهد، مسئول کارگروه دنبال خوابگاه است که بمانم، اما خانه رفتن چیز دیگری است.
بالاخره 12 شب، عزم رفتن میکنم؛ بعید است شب بتوانم بخوابم...
قاب با منتقم را میگذارم برای آخرِ کار. برای آن کار وقت دارم و برای نصب، مقدمات نمیخواهد. کارهای ناتمام تمام میشود و اذان صبح میگویند 3 ساعتی گذشتهاست. بعد نماز صبح، خوابم میبرد. کارهای ناتمام را تمام کردهام و دو سه کاری را هم دوختهام. کارها را اتو میزنم و به تعداد 14 میرسد و عقربهها به ساعت 8 رسیدهاند. قرارمان ساعت 9 است. با مونا هماهنگ میکنم که سر راه، بیاید کارها را بگیرد تا در خانه بتوانم سر فرصت کارها را جلو ببرم. شیر بادامی درست میکنم تا قوت بگیرم.
تا رسد، 15امین کار را هم دستش میدهم با نخ نامرئی و سوزن درشت. پیشنهاد میدهد کارها را با چسب ماتیکی به مقوا وصلکنند و با نخ نامرئی، کلیدها را بدوزند.
همسر مژگان بانو، ساعت 8 صبح، کارها را تحویل نگهبانی داده است و به بهار میسپارم که تحویلش بگیرد و تا مونا برسد، حورا با کار آماده به دانشگاه رسیدهاست. بهار از کارهای مانده سؤال میکند و جواب میدهم فقط یکی مانده و دو کار هم دست بهارک است. چشمایم دیگر سو سو میزند. صبحانه را کامل میخورم تا لااقل تنها مشکلم همان بیخوابی بماند.
حالا 20 کار به مقصد رسیدهاست و خودم، باورم نمیشود. کار آخر را اول میدورم و یا منتقم را درشت درشت جلو میبرم. عقربهها به حوالی ساعت 2 رسیدهاند که بالاخره کار از کارگاه درمیآید. برای جلسه بعدازظهر، کاری نکردهام. کار را میشویم، اتو میزنم. بعد از درستکردن ناهار و انجام کارها، عزم رفتن میکنم. سر راه کار را از فاطمه تحویل میگیرم و با سه کار آماده ساعت 15:30 دانشکدهام. بهار ورودی ساختمان، تخته زیر کارها را رنگ میکند.
پلهها را بالا میروم. دو کار دست دوستان است که دارند ضربدرهای اخرش را میزنند. مونا با دیدن «یا منتقم» گل از گلش میشکفد. خوشحالم که کار چیزی شد که مدنظرش بود. یا بهتر بگویم به آن طرح ذهنیاش نزدیکشد. خودش مشغول میشود تا «یا منتقم» را داخل قاب دایره، جا میدهد... و حالا قریب 50 ساعت گذشته است. انگشت اشاره دست راستم، پینهبسته است. روی ناخن شستم، راهراه خط افتادهاست. پاهایم آنقدر آویزان مانده که شبیه بالش شدهاست. مچ دست چپم درد میکند. پاهایم دیگر تحمل وزنم را ندارند، اما 20 قاب آمادهشده، لبخند را روی صورتم میکارد.
کمی حرف میزنیم. دیگر میدانم زحمت هر قاب را چه کسی کشیده است و قابهای آماده را عکس میگیرم و یکی یکی برای رفقا عکساش را میفرستم.
حالا انرژیام به انتها رسیده و نمیدانم جلسه عصر را چگونه پیش خواهم برد. الحمدلله که خوشقول ماندم و 25 کار به سرانجام رسید... حالا که فکر میکنم دوستان حق داشتند غروب دیشب، نگران شوند. وقتی فقط یک کار، آماده بود... و این نبود جز لطفی که خودش داشت، دارد و خواهد داشت.
که یکی هست و هیچنیست جز او وحده لااله الاّ هو
والعاقبة للمتقین
پ.ن:
1- خبر و عکسهای قاب. از خبرگزاری مهر
2- فروشی هم بود... آخرش نمی دانم چند تا فروش رفت. اگر کسی خواست، برایش میدوزم. :)