واقعیت
بسم الله الرحمن الرحیم
*این پست، بدون نظر خواهد ماند... مثل خیلی از پستهای دیگر این وبلاگ!
1- هیچوقت، وبلاگهایم 5 ساله نشد. نمیدانم چرا! انگار دیگر ظرفیت نوشتههایم را نداشت. شاید زود بزرگ شدم، شاید توقعاتم زیاد بود، شاید...
2- سال 85 به دعوت ستاد عمره دانشجویی، بعد از آزمودن تمام سرویسهای وبلاگنویسی، عمره دانشجویی ـ 2 واحد را در پارسیبلاگ شروع کردم. یکسال بعدش قاصدک هم شدم تا بتوانم روزمره هم بنویسم. 88 تمتع رفتم و چون عمره دانشجویی، گنجایش خاطرات حج نداشت و کوچ کردم به سرزمین منارهها. عمرهدانشجویی، زمان خودش خوانندههای جدی داشت، اما چون خیلی دست به دست شد و بعضیها مبنا را گذاشتند بر آزاردادن، از خیرش گذشتم و منهدمش کردم و بعد هم دو روز اشک ریختم.
پرینتهای ذهن را سال 88 و همزمان با شروع اولین کار جدیام آغاز کردم که عطش کربلا، در آن رنگ گرفت و نامش را تغییر داد. آشناشدن با بیان، باعث شد که وبلاگ میزکار را بزنم، به این امید که نسخه جدید نرمافزا مهاجر، امکان انتقال از بلاگاسکای به بیان را فراهم کند. وقتی هیچاتفاقی نیفتاد، در یک اقدام همه پستها و نظرات را به آرشیو میزکار اضافه کردم و پرینتهای ذهن هم از صفحه روزگار، محو شد.
کانال عکسنگاره، برایم نوشتن با زاویههای متعدد بود که بعداً یک تقدیر در جشنوارهای را هم همراه خودش آورد. سرزمین منارهها هم رتبه برتر وبلاگنویسی حج شد. کانال عکس نگاره، در وبلاگ همنامی مدتی بارور شد. کانال کتاب نگاره و قصه هم زدم... مخاطبان محدود و خوبی داشت...
آذر 98، برایم تمام شدن بود... حس کردم در همه یک چیز مشترک است: منیّت... ورودی 84، قاصدک، کوثر، جوهر، قلمبانو و سنابانو برایم رنگ باخت. نوشتههای مجازیام همه از صفحات مجازی حذف شدند و تمام!
3- دنبال هویت درست میگشتم... «فقط برای او». دیگر حوصله تبلیغات نداشتم و تعداد دنبالکنندها هیچوقت به عدد 60 نرسید.
4- این وبلاگ اردیبهشت 1400 شروع کردم با اسم خودم. تبعاتش تا حدی شد که اسمم را حذف کردم، هر چند ردش در پستهای قدیمی ماند و حوصله نبود که پاکش کنم؛ حوصلهاش هم که باشد، برخی از پستها را دوست نداشتم حذف کنم، چون خاطرهانگیز است.
5- بچه خیابانهای وبلاگنویسی بودم. بزرگ شدم. رشد کردم. حرف زدم و حرف شنیدم. دوست پیدا کردم. دوستان خوب، جدی، صمیمی و دوستداشتنی که گاهی یادم میرود سر منشأ رفاقتمان دنیای مجازی است. ترسیدم و رو دست خوردم. دو نفر با هویتهای جعلی آزارم دادند. اولی بدجور دلم را شکست و درصد جبران هم برآمد. اما جبران مادی، جای دلشکسته را نخواهد گرفت؛ بخشیدمش. البته که تفصیر خودم هم بود... نشانههای آشکاری خدای متعال سر راهم قرار داد، اما دوست داشتنش، کور و کرم کرده بود. الحمدلله دست دومی را به کمک بزرگوار دیگری خواندم و رهایش کردم و دیگر محو قصهپردازیهایش نشدم.
6- اینجا بزرگ شدم. از سال 98 دیگر کانال نداشتم، جون به نظرم تأثیر عمیقی نخواهد داشت. گذاشته بودم تا ماه مبارک صبر کنم و بعد تصمیم بگیرم. اما دیدم، دلبسته شدهام. و باید گذاشت و گذشت...
7- به رسم همه رفتها، حلالیت میخواهم از همسایههای بیان. دوستانی که جز در اینجا، راه ارتباطی داریم که الحمدلله داریم.
آنهایی هم که ندارم، ضرورتی نبوده و حلال کنند این نویسنده را که گاهی حرفهایش، آزارشان داده است.
8- بر خلاف وبلاگهای قبلی، قصد انهدام این وبلاگ را ندارم. فکر میکنم این نوشتهها ارزش ماندن دارند. استفاده از مطالب این وبلاگ، کاملاً مجاز است و نیازی به ذکر نام هم نیست. اما وجدانتان را فراموش نکنید و برای نوشتههای دیگران، حقالتحریر نگیرید و اگر مجبور شدید، حقالتحریر را صدقه بدهید. :)
9- شاید مدتی بعد که دلم هوای وبلاگنویسی کرد، باز هم سقفی گوشه وبلاگستان بسازم و این بار حرفهای دلم را بزنم. بدون نام و نشان. حرفهایی که حس میکنم باید گفته شود...
10- این بلاگ با 484 پست به کار خود، خاتمه میدهد و مدیر وبلاگ، دیگر آن را بازنخواهد کرد؛ ولی نفهمیدم که چرا پست قبلی، 5 نظر منفی داشت!
ربنا تقبل منا هذه الذرة
و العاقبة للمتقین
والسلام علی عبادالله الصالحین