خُتایی
بسمالله
مادر رفتهاست توی حیاط، فرصت خوبی است که تا پشت دارقالی بنشیند و حداقل یک رج ببافد. اما گره دوم را نزده که سایه مادر روی سرش سنگینی میکند و نخ را از دستش بیرون میکشد.
سرش را بلند نمیکند، صاف میرود توی اتاقش و در را میبندد. پاهایش را زانو میکند و سرش را میگذارد روی آن و دوباره اسبهای فکر و خیال توی ذهنش، میتازند.
- اخه دختر! صنمجانم. درستو بخونننه، تابستون امسال که نه، سال دیگه که کنکور دادی، قول میدم خودم یه طرحخوشگل از اوس رجب بگیرم، بشین بباف تا قبل دانشگاه. اما امسال درس بخون تا مجبورنشی مثل من فقط چلهبکشی و تار بزنی... و شب و روزت بشه گره. گرههایی که نه فقط رو تار قالی، همهاش روی زندگیام افتاد. تو باید درس بخونی، خانم دکتر بشی... بعد برگردی روستا...
نمیبینی بیبی، هر وقت صدات میکنه خانمدکتر، چشاش برق میزنه؟ دلت برای روپوش سفیدی که پارسال برات دوختم تنگنشده؟ خودت گفتی دوسش داری! اخه چرا هی میخوای منو زجر بدی... درستو بخون.
*
کلاً درس را دوست نداشت، از زیست متنفر بود، آزمایشگاه، حالش را بهم میزد، اما نمیتوانست زحمات پدر و مادر را ببیند و ساکت بماند. هر وقت حرف لباسسفید میشد، پشتش صدای مادر میآمد: «ایشاءالله اولین لباس سفیدش، روپوش پزشکیه که خودم واسش دوختم. الهی تو لباس سفید ببینمت. اول بشه خانم دکتر، بعد هر کاری خواست بکنه.»
این یعنی قاسم، باید چندسال صبر کند. هیچوقت همکلام نشدهبودند. اما نگاههای محجوبانهاش از پشت دیوار و گوشه کنار راه، چیز دیگری روایت میکرد. دیروز ننهقاسم با گل و شیرینی آمدهبود. اول مادر او را توی اتاق کرد و بعد به ننهقاسم، بفرما گفت. به زور حرفهایشان را از لای در شنید.
- بله ننه، یه عمره قاسمآقا رو میشناسم، مثه حسین خودمه، واقعاً میگم، اما اجازه بدین امسال که اولمهر، کنکور داره، سال دیگه هم اگه خدا بخواد، پزشکی تهران قبول میشه، ما هم قراره باهاش بریم، پرسوجو کردم، پزشکی اقلش هفتسال طولمیکشه... میخوام اینسالا فقط حواسش به درسش باشه که بتونه برگرده به اهالیروستا کمک کنه و اینقدر چشممون به دکترِ ماهی یه بار شهر نباشه... اگه میتونید صبر کنید، اونموقع قدمتون سر چشم، کی بهتر از قاسم برای عزیزدلم... مطمئنم جواب صنم هم مثبته... اما دندون رو جیگر بذارین.
دلش تنگشده برای چله و تار و نخ... برای رنگ و خطوط اسلیمی و خُتایی... برای گل شاهپسند و پنبهای...
کتاب زیست را برمیدارد، مدتی نگاهش میکند و بعد پرتش میکند سمت دیوار و سرش را توی بالش فرو میکند تا مبادا صدای هقهقش از لای درز ِ در، به گوش مادر برسد...
این ماجرا ادامه دارد...
مادر صنم راست میگه
من خودم به شخصه بارها و بارها در روستاهای مختلف بطور مثال داخرجین آبگرم؛ ساغران و ... که از روستاهای شهرستان آوج قزوینه دخترانی را دیدم که زندگیشان با تار و پود قالی گرده خورده است و سنشان همه بالای 30 40 50 همه هم مجرد.... و ...دردناک است