بخت
۱۴۰۰/۰۲/۲۱
بسم الله
عضلاتش منقبض شدهبود، صورتش خیس بود، لباسهایش به تنش چسبیده بود، درد در تک تک سلوهایش جا خوش کردهبود. «آی آیییییییییییییییییییییی...»
و صدای گریه نوزاد، اتاق زایمان را پر میکند. اشک توی چشمانش حلقه میزند. کاش همینجا تمام میشد، دوست نداشت صدایش را بشنود. کاش این لحظات را نمیدید. اینکه دختری به دنیا آورده و یک بدبخت به بدبختهای دنیا اضافه کردهاست. چه فایده، هر چه درس بخواند، باز آخرش میرسد به کهنهشویی و آروغگرفتن و غذادرست کردن. ته زندگی همه زنها کلفتی است و لاغیر، درست مثل خودش که مدرک دندانپزشکیاش را قاب کرد و گذاشت داخل کمد