اسب سفید پادشاه
بسمالله الرحمن الرحیم
فقط یک اسب بود مثل همه اسبها، مطیع، آرام و سربه زیر... رام، دوستداشتنی و قشنگ، انقدر تند میرفت که او را ذوالجناح نامیدند، یعنی صاحب دوبال، چابک، تیزرو و تیزپا
...
از صبح عاشورا، همه چیز را دید، از جابجایی و چینش خیام، حفر خندق، تیربارانِ دشمن، فرمان حمله، شهادت حر، زهیر، حبیب، علیاکبر (سلام الله علیه)... پا روی زمین میکوبید تا از این قافله عقب نماند، نکند همه بروند و او غنیمت جنگی شود. هر چه فکر کرد، دید نمیتواند بعد از او، به کس دیگری سواری دهد، حالا شاید اگر علیاکبر بود، عباس(سلام الله علیهما) بود، سواری میداد، اما به آنان نه.
بالاخره حسین (علیهالسلام) پا در رکاب شد، اما دخترکش پای او را چسبیده بود. دوباره ارباب پیاده شد، دخترک را بوسید، نوازش کرد، صیحه کشید، پا کوبید... او بیشتر از راکبش، سوارش و صاحبش انتظار کشیده بود. سرانجام راکبش بر روی زین نشست، چقدر تشته بود، زبان در کامش نمیچرخید.
میدوید، میچرخید، حمله میکرد، انگار مرکب و راکب یکی بودند. حواسش به همه جا بود، تا میتوانست خودش را سپر میکرد، وقتی دیگر ارباب، توانی نداشت، به سوی خیمه رفت، اما انچه نباید میشد، شد...
راکب بر زمین فرو افتاد، نه راه پیش داشت و نه راهپس، نه میتوانست ارباب را بگذارد و نه توان داشت جواب چشمهای منتظر اهلحرم را بدهد، همانجا ماند تا وقتی دیگر نفسی برای حسین (علیهالسلام) نماند.
مگر اوچه کم داشت، آخرین حمله را کرد، از چپ و راست پیادهنظامِ سپاه، زیر سمهای ذوالجناح مانده و میمردند که عمرسعد نعره کشید: رهایش کنید، وگرنه همه را میکشد.
عقبکشید، دوباره پیش ارباب برگشت، صورتش را روی حنجره خونین ارباب گذاشت و به سوی خیمه رفت...
حامل آخرین پیام شهادت.
زنان و کودکان که رهایش کردند، از شدت غم، انقدر سر بر زمین کوفت تا مرد...
*
گاهی آدمها، اسب میشوند، اولئک کالانعام بل هم اضل، از اسب کمترند، یعنی اگر اسب بودند، شاید عاقبتشان بخیر میشد.
اما گاهی اسبها ادم میشوند، هدایت میگردند و نتیجهشان عاقبتبخیری است، مثل او...
سلام
عالی نوشتی