بسم الله الرحمن الرحیم
ان‌شاء الله فقط برای او، در مسیر او و برای رضای او بنویسم.

اللَّهُمَّ اسْتَعْمِلْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ
خداجونم!
روز اولی که تو عالم ذر، نگام کردی و گفتی تو هم برو دنیا، برام برنامه ریخته‌بودی یه جایی باشم، یه باری بردارم، یه کاری بکنم، مگه غیر اینه؟ منو بذار همونجا خداجون! دقیقاً همونجا...

جمعه

۱۴۰۰/۰۷/۴

بسم الله الرحمن الرحیم
 1396/8/19
صبح روز اربعین، فقط به نوشیدنِ لیوانی آب و عسل و چای بابونه اکتفا می‌کنم. صدایم کمی گرفته و سرفه‌های گاه و بیگاه هم ضمیمه حال جسمی‌ام شده است. گرسنگی، فرمان خوردن می‌دهد و غذاهای اینجا به مزاجم نمی‌سازد. حوالی ساعت 11، ام حسنا با دخترک، به اتاق ما می‌آید و خبر می‌دهد که هیأت دانشگاه هنر1، در گروه اعلام کردند که با دسته عزا، ساعت 12 ظهر از میدان پرچم به سمت حرم حرکت می‌کنند.

   
شوق زیارت حرم حضرت ارباب در روز اربعین، در وجودم جوانه می‌زند. البته خبردهنده، تأکید کرده معطلی‌اش طولانی است و شاید تا غروب، ادامه داشته باشد. ما حرف می‌زنیم و دخترک وسط صحبت‌هایمان پیام‌بازرگانی می‌خواند. او هم در اتاق‌های کوچک هتل کلافه شده است.

  
پدر و مادر حسنا، در نهایت تصمیم به ماندن می‌گیرند. چند ساعت معطلی، دخترک را کلافه می‌کند. به خانم دکتر و طیبه2 هم خبر می‌دهیم و بعد نمازظهر با حداقل وسایل، به سمت میدان پرچم می‌رویم. همه میدان را می‌گردیم، تمام زاویه‌ها وکوچه‌هایی که به آن می‌رسد را جستجو می‌کنیم، اما خبری از هیأت هنر نیست. با دیدن هر پرچمی، خانم دکتر سؤال می‌کند: «اینا بچه‌های هیأت‌هنر نیستن؟» اما هر بار من ومادر تأکید می‌کنیم طراحی‌های خاص هیأت هنر در حمایل و پرچم و علم، تمایز محسوسی با سایر دسته‌ها دارد. صدای هر دمامی، مرا از جا بلند می‌کند، اما این صبوری‌ها، سرانجام ندارد.

   
در انتهای میدان، زیر علم برافراشته «یاحسین»، قبل از ایست بازرسی، روی تکه مقوایی زیر سایه می‌نشینم. مقوایی که نمی‌دانم چند نفر روی آن قدم گذاشته‌اند؛ و باز زیارت اربعین می‌خوانم. گنبد طلایی حضرت ارباب، قاب چشمایم را پر می‌کند، اینجا کربلا به وقت اربعین است. می‌گویند ظهر اربعین، همه زائرین خود را به بین‌الحرمین می‌رسانند و لبیک یا حسین می‌گویند، حسرت حضور در میان لبیک گویان، همیشه در دلم می‌ماند. در آن‌شلوغی، جایی برای خانم‌ها نیست.
مسیرِ سمتِ راست، اتاقک‌های تفتیش و طناب آبی‌رنگی، حد فاصل ورودی زنانه و مردانه شده است. کمی عقب‌تر، کانکس سفید پلیس مستفر شده که کولر گازی برفابِ، داخل را خنک می‌کند.
نیروهای امنیتی و نظامی با لباس‌های مختلفی تردد می‌کنند، لباس و شلوار مشکی با کلاه لبه‌دار، لباس آبی‌کمرنگ و شلوار و کلاه مشکی، یونیفورم خاکی‌رنگ، لباس پلنگی آبی با کلاه کج... یکی با کلاش ایستاده، دیگری کتلت بسته‌است، نفر سوم دو خشاب اضافی در جیب‌های سینه‌بندش دیده می‌شود. دیگری جعبه‌ای روی فانوسقه‌اش بسته که آرم صلیب‌سرخ روی آن، خودنمایی می‌کند. چندتایی هم سیگار می‌کشند.

   
ساعت 13:47 اولین دسته عزاداران، وارد میدان پرچم می‌شود و نور امید را در دلمان روشن می‌کنند. موج جمعیت بعد از صرف غذا، به سمت حرم، می‌روند. ایرانی‌ها اغلب کفش می‌پوشند، اما عراقی‌ها دمپایی را ترجیح می‌دهند یا پشت کفش‌هایشان را تا کرده‌اند.
نظامی‌ها متفرق می‌شوند. حالا فقط یک خادم مانده که درحین انجام کارهای شخصی و احوال‌پرسی تلفنی، با چوب‌پر آبی‌، خانم‌ها و آقایان را از هم سوا می‌کند. یک نفر بیهوش، روی دست جمعیت، برده می‌شود.

   
پای راستم خواب رفته و اثرات سردرد دیشب، باقی مانده است. موکب و مضیف آل‌یاسین علیهم‌السلام لأهالی الإحساء، سمت چپ میدان پرچم برپاکرده‌اند.
پوست پرتقال، مقوا و کاغذ، ته مانده سیگار، بطری‌خالی آب و نوشابه و... سطح زمین را پوشانده است. 17 بادکنک رقصان در باد، بالا می‌روند. احتمالاً از دست فروشنده‌ای رها شدند. دو ویلچر در میان زائرین حرکت می‌کنند. مردی به گاری چوبی پر از چمدانش، تکیه داده و با تگ فرودگاه یکی از چمدان‌ها، بازی می‌کند.
ساعت 2:52، دسته موکب شهدای شبیر شیعه ترکمان، سینه‌زنان، می‌روند. دیگر انتظار فایده‌ای ندارد. خانم دکتر، آدرس درمانگاه را می‌پرسد. کنار کنسولگری ایران، درمانگاه هست. اما نمی‌دانم کدام دو خیابان منتهی به میدان، به کنسولگری می‌رسد. از همسفرها جدا می‌شوم تا کنسولگری را پیدا کنم. با ورود به خیابان سمت راست و دیدن موکب‌های ایرانی جلوی کنسولگری، مطمئن می‌شوم. قصد برگشتن دارم که عطرِ دِسر داغ زعفرانی، مرا به سمت خود می‌کشد. گرمای و طعمش، حالم را خوب می‌کند. اما نمی‌دانم چطور برای بقیه ببرم. اول سعی می‌کنم سه ظرف را با کمک دفتریادداشتم جابجا کنم که چند قدم جلوتر، یکی، روی زمین می‌افتد و دومی چادرم را رنگ می‌زند.  دستمال کاغذی و دستمال مرطوب، به دادم می‌رسد. با کمی گشتن، یک جعبه خالی و تمیز آب، به کمکم می‌آید و سه ظرف از دسر زعفرانی را برای همراهانم می‌برم. بیست دقیقه‌ای رفتن و برگشتنم طول می‌کشد، وقتی می‌رسم که طیبه رفته است.

*

4 ساعت معطلی، کم نیست، کم نبوده، خستگی امانم را بریده، به قول مادر شاید قرار بود چندساعتی را در گرمای آفتاب، در خیابان باشیم تا لمس کنیم بسیاری از زوار در چه وضعیتی هستند. اولین کار، علیرغم خستگی، شستن چادر است.
مادر به حرم می‌رود و من سری به همسایه‌مان می‌زنم و قضیه را برای ام‌حسنا، تعریف می‌کنم...

ادامه دارد


پ.ن:

1-هیأت دانشگاه هنر تهران، چندسالی است که دهه محرم برنامه دارد... هیأت متفاوت و دلچسب که به واسطه توفیق حضور در جلسات آن، بخشی از خادمینش را می‌شناسیم.

2- طیبه از هم‌کاروانی‌هاست که در یک اتفاق شیرین، خدا برایم رساندش تا مسیر نجف تا کربلا را هم‌قدم شویم... و خانم دکتر از دوستانمان است که با هم در این کاروان، هم‌سفر شدیم.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.