بسم الله الرحمن الرحیم
ان‌شاء الله فقط برای او، در مسیر او و برای رضای او بنویسم.

اللَّهُمَّ اسْتَعْمِلْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ
خداجونم!
روز اولی که تو عالم ذر، نگام کردی و گفتی تو هم برو دنیا، برام برنامه ریخته‌بودی یه جایی باشم، یه باری بردارم، یه کاری بکنم، مگه غیر اینه؟ منو بذار همونجا خداجون! دقیقاً همونجا...

دعوت

۱۴۰۰/۰۷/۵

بسم الله الرحمن الرحیم

... مادر به حرم می‌رود و من سری به همسایه‌مان می‌زنم و قضیه را تعریف می‌کنم و چقدر ام‌حسنا ناراحت می‌شود. وسط صحبت‌ها، همسرش رسیده و جویای احوال می‌شود.
یادش می‌آید که روی صفحه اینستای هیأت، قرار بوده به صورت زنده، حرکت پخش شود. اینترنت گوشی را روشن می‌کند و سری به صفحه مجازی هیأت می‌زند که:
- اینهاشن! لایو داره پخش می‌کنه... صبر کنید دوربین بره بالا، ببینم کجان... همین‌جا، میدون پرچمن! دسته تازه راه افتاده.
- بریم؟
این را ام‌حسنا با تردید و شوق می‌گوید، اما با ناراحتی واستیصال جواب می‌دهم
- اولن خیلی خستم. تازه دیگه چادر مشکیم ندارم، بخوام بیام.
- ولی من یکی اضافی دارم.

   
انگار نه انگار، تا همین چند لحظه پیش، توان حرکت نداشتم. اما نمی‌توانم از خیر این زیارت بگذرم. تصمیم می‌گیریم راه بیفتیم. تلفنی مادر را در جریان حرکت دسته می‌گذاریم. تا حاضر بشویم، اذان را می‌گویند، نماز مغرب را می‌خوانم و راه می‌افتیم. حسنا در آغوشی که پدر بسته، راحت نشسته و منتظر حرکت است. در آسانسور که باز می‌شود، مردی با دیدن حسنا لبخند زده و دستی روی سرش می‌کشد: «کوچولو چطوره، زیارتش قبوله» لهجه عربی با زبان شیرین فارسی مردِ عرب، لبخند را به لب‌هایمان می‌آورد.

  
در میانه کوچه روبروی هتل، مادر را می‌بینیم که قصد داشته به سمت ما بیاید. خبر می‌دهد که هیأت، سر کوچه نماز جماعت می‌خوانند. به دسته می‌رسیم، برادران، با پیشانی‌بندهای «وَ نُصرَتِی لَکُم مُعَدَّهًْ» و کاورهای طرح پلنگی با نگاره «کِرامَتُنا الشَّهادَهًْ»، از سایر عزاداران حسینی متمایز شده‌اند.
قسمتی را زیرانداز انداخته‌اند، عده‌ای روی چفیه‌ها قامت بسته‌ و بقیه، روی زمین ایستاده‌اند. علم‌های زرد و مشکی، در کنار دسته دیده می‌شود. با دیدن اولین آشنا، خوشحالی در چهره‌‌ام می‌دود. بعد از سلام و احوالپرسی، می‌پرسم:
-    میشه مام بیایم تو؟
-    باید خانم فلانی اجازه بده...

  
و مسئول خواهران، سرِ نماز است. رفیق دوم دوربین به دست، از وسط دسته، به کنار جمعیت می‌آید تا زاویه‌ای جدید ببندد: «سلاااااااااااااااااااااااام!» گرم صحبتیم که نماز اول تمام می‌شود. دوست اول به سراغ مسئول گروه ‌رفته و با جواب منفی باز می‌گردد. از رفیقِ‌دوم می‌خواهم پادرمیانی کند، و او هم درباره همراه‌شدن، همان جواب را می‌دهد. از دلیل خبررسانی در کانال می‌پرسم و دوستم توضیح داده که هرکسی قرار بود با ما همراه شود، به محل اسکانمان آمده بود. رو به گنبد حضرت می‌کنم: «یعنی هیچ‌راهی نداره؟ نمی‌شه؟ آقاجون...»

  
دوستان پیشنهاد می‌دهند بعد از نماز، با خود خانم مسئول حرف بزنیم. در نگاهمان، شوق، دلهره و انتظار موج می‌زند. زنی عرب، از زیر چادرش، یک روسری هدیه می‌دهد که روی کاغذی وصل‌شده به آن، نوشته‌شده: «هدیة مولاتی سیدة صفیة بنت الإمام الحسین (علیه‌السلام)» دل توی دل‌مان نیست. نمی‌خواهم برای زیارت اصرار کنم، التماس کنم، از کسی درخواستی داشته باشم، واگذار می‌کنم به میزبانی که از تهران تا کربلا، قدم به قدم، لحظه به لحظه هوایم را داشته است. اصلاً کلمه‌ای برای اصرار، التماس، خواهش به ذهنم نمی‌رسد.

   
سلامِ نماز را که می‌دهند، همه به تکاپو می‌افتند تا نظم دسته برقرار شود، خانم‌ها به انتهای رفته و برادران، جلو بیایند. از دور مسئول خواهران را می‌بینم که به سمتمان می‌آید. چهره‌اش آشناست، در این ده سالی که شب‌های محرم را در زیر خیمه ساده و صمیمی هیأت‌هنر، عزاداری کردیم، بارها او را دیده‌ام، از بچه‌های قدیمی است. از چهره‌اش می‌خوانم می‌آید تا با آرامش و قاطعیت، جواب منفی بدهد.

  
درخواست، خواهش، اصرار، التماس، هیچ‌کدام جواب نمی‌دهد. اصلاً نوبت به آن‌ها نمی‌رسد. جواز ورود به دسته، فقط یک سلام ساده و صمیمی است. سلام و نگاهی که نشان از آشنایی دارد و با محبت برای ورود به دسته، دعوتمان می‌کند. وارد حریم هیأت می‌شویم و بندهای زردرنگ دورِ دسته، به احترام، فرو می‌افتد.
*
مسئول گروه می‌گوید صبر کنید تا حمایل برایتان بیاورم. نشانِ خواهران دسته، پارچه زردرنگ مثلثی شکلی است که روی آن عبارت «وَ نُصرَتِی لَکُم مُعَدَّهًْ»  طراحی شده است، گوشه‌هایش را با گره یا پیکسل، بر روی سینه محکم می‌کنند و همه عزادارانِ دسته، باید آن را داشته باشند و ممکن است مانع ورود بدون حمایل عزاداران، به حرم شوند. بعد از مدتی بازمی‌گردد: «فقط همین یکی مونده!»
-    پس بقیه‌مون چی میشه؟
-    مشکلی نیس، حواسم بهتون هس... فقط سعی کنید وسط دسته باشین، کنارا واینسین.
همان یکی را به ام‌حسنا می‌دهم. به هر حال او بیشتر از ما، داخل دسته حرکت می‌کند و ممکن است در معرض دیده‌شدن باشد. تا دم ورودی حرم، فقط به خودم و مادر، «وجعلنا»  خوانده و فوت می‌کنم.
*
هیأت نظم گرفته و صدای دمام‌زنی بلند می‌شود. پرچم سرخ یا حسین، در پیشانی هیأت به پیش می‌رود. گاری بزرگی که به ستون‌های فلزی آن بلندگوها، طناب پیش شده‌اند، وسط دسته حرکت می‌کند و روی باندهای بزرگ، دو مداح نشسته‌اند. برای نظم بیشتر، دسته به سه‌بخش نامساوی تقسیم شده است. ابتدای دسته، آقایان حرکت می‌کنند، میانه‌آن، ویلچرها و کالسکه‌ها، زائرین پیشکسوت و نو رسیده‌ها را می‌آورند و انتهای دسته، جمعیت سیاه‌پوش خواهران، دیده می‌شود. حد هر قسمت را هم، همان نوازهای زرد و مشکی معین می‌سازند.

   

هجده پرچم‌های عمودی مشکی و زرد و گاهی پلنگی، به ترتیب، دو سوی دسته صف کشیده‌اند و جلوتر از همه، پرچم کشورمان به سبک پرچم‌های عمودی، پیش‌می‌رود؛ دو پرچم بزرگ زرد و مشکی دو رو، با جملات «السلام علیک یا داعی الله» و «یا لثارات الحسین»، در دستان علمدارشان، می‌چرخد و می‌رود.
نقشِ پرچم‌های عمودی دو طرفه، «یا لثارات الحسین» ، «وَ نُصرَتِی لَکُم مُعَدَّهًْ» و «هیهات منا الذلهًْ»  است، که یکی از سه آیه «إنْ یَنْصُرْکُمُ اللَّهُ فَلا غَالِبَ لَکُمْ» ، «إِنَّ اللَّهَ عَزیزٌ ذُو انتِقامٍ»  و «وَالَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ فَلَنْ یُضِلَّ أَعْمَالَهُمْ»  با خط ریزتر، در قسمت پایین یا بالا چاپ خورده است. لوگوی «کاروان لبیک» در قسمت انتهایی پرچم، آخرین جزء طراحی است.
*
دسته حرکت می‌کند. پرچم‌های کوچک‌تر عمودی با همان طرح و رنگ، میان خواهران هم برافراشته شده است. پیغام می‌رسد فاصله را با نفرات جلو کم کنید. مداح، روضه می‌خواند، سینه می‌‌گیرد، شور می‌دمد، به دم‌های همیشگی هیأت که می‌رسد، همه همراهی می‌کنند. اما همچنان دسته در میان شارع‌الرسول متوقف شده و جلو نمی‌رود. ساعت بیست دقیقه به هفت است، دسته دیگری بعد ما قرار می‌گیرد و بعد از مدتی، اجازه ورود آن‌ها داده می‌شود و از کنارمان عبور می‌کنند.

  
«تمامِ زندگیّ من، ارباب من/ صراطِ بندگیّ من، ارباب من... یا نعم الأمیر/عشقت به همه آبرو داده حسین‌جان...حسین، با چه گناهی کشتنت/ مونده رو خاکا بدنت/ حتی گذر نکردن از/ یوسف من پیرُهَنِت اباعبدالله  سلام ای آقای مهربونم/ الحمدلله سیا پوشیدم تو روضتونم/ الحمدلله دارم براتون نوحه می‌خونم...» دسته با این نوحه جان می‌گیرد. نوحه‌ای که هر شب روضه هیأت، زیر خیمه حضرت ارباب، زمزمه می‌کردیم و حالا روبروی حرم می‌خوانیم.

   
عقربه‌ها، ما را به وصال نمی‌رسانند، نگرانم. نکند راهمان ندهند، اجازه ورود دسته را ندهند، ما را از وسط ببینند و بیرون بکشند... از دور می‌بینم حسنا بیدار شده و پدر آن را به دست مادرش می‌دهد. کلافه است، اما در آغوش مادر آرام می‌گیرد. بعد از مدتی، سرش را روی شانه مادر می‌گذارد، صورت کوچک قاب‌شده‌اش با چفیه مشکی و پبشانی‌بند زرد یا حسین، سوژه عکاس‌های خوش‌ذوق هیأت می‌شود.

ادامه دارد

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.