ان تقوموا لله
بسمالله الرحمن الرحیم
یکشنبهشب، ۱۵ آبان بود که مدیر مجموعه، با یک وویس دو دقیقهای و کنار هم گذاشتن همه چیز که بعضاً نه تنها به حقیر ربطی نداشت، بلکه خیلی بیشتر از بقیه، مقید به انجامش بودم، سر و ته عدمبودنم در جمع را سر آورد. به همین راحتی...
ظاهراً آتش تند بچهها که نمیگذاریم بروی هم تا امروز خوابیده که عزیزی فقط سهشنبه ۱۷ آبان دعوتم کرد برای فردا چهارشنبه که مسئولمان نیست، برم تا بچهها یک دلسیر خداحافظی کنند، همین.
انتظار داشتم! نه! واقعاً نداشتم که پشتم دربیایند. تا دوسه روز بعد، بعضی از دوستان، لطف کردند و پیام فرستادند...با مضامین جایت خالی، دلمان تنگ میشود، حیف شد، موفق باشی و مهم هدف است...
همه ایستادند آنطرف خط! برای خیلیها هم توضیح دادم که چه شد!
جوابها متفاوت بود:
الف) بزرگوارانی معتقد بودند اشتباه کردم. در مدیریت دخالت کردم و به من ربطی نداشت، اینجا محیط عمومی است و صرف ورود مرد، غیرشرعی نیست. و ناراحت که چرا قبلش با ما مشورت نکردی.
ب) عزیزانی اظهارتاسف کردند و گفتند ما نمیدانیم چهشدهاست، سرمان توی کار خودمان است.
ج) بعضی رفقا تایید کردند که چه دیدگاه درستی! خوشبحالت و موفق باشی.
د) بعد از خواندن مطلبم، دوستانی صرفاً سکوت پیشه کردند با آرزوی موفقیت،
یکنفر هم داشت خودش را به آب و آتش میزد، بعد از ۵ روز، صرفاً پیام مرا جواب داد. کسی که میگفت همان شب زنگ میزنم. البته توضیحداد که چرا آن شب زنگ نزد و حقداشت، اما بعدش هم... حتماً باز هم حقداشت.
*
نمیدانم شاید دارم زود قضاوت میکنم، اما دلم به رفتن نیست. هر کسی گفت بروم حرف بزنم، گفتم میخواهی برو، نخواستی هم نه، نظر خودت هست...
چگونه میشود این آدمهای مذهبیای ولایی را به حرکت واداشت... اینکه اصول را بشناسند و کوتاه نیایند. اینکه با مدیر دروغگو نمیشود کار کرد و ماندنتان، عملاً تایید اوست. اینکه هدف، وسیله را توجیه نمیکند،
مدیری که...
بماند. کسی نپرسید، من هم نمیگویم. دوستان خوبی بودند، هر چند بعید میدانم رفاقتمان امتداد داشته باشد...
پ.ن:
۱- روزی که فکر نمیکردم روز آخر است، تا مغرب ماندم و کارها تمام شد، بقیه را هم به دوستان سپردم. بعد نماز مغرب، دورکعت نمازاستخاره خواندم و حضرت حق (سبحانه و تعالی) سرعت خروجم از آن مجموعه را آنقدر تسریع کرد که در بُهتش ماندم و الان شاکرم. با این وضعیت، ماندنم در انجا اصلا به مصلحت نبود.
۲-این جمع، مزیت خوب دیگری هم برایم داشت. دوستی قدیمی را بیشتر شناختم. قبلاً حسرت میخوردم که نتوانستم بیشتر از بودن کنارش لذت ببرم و الان فهمیدم چرا مسیر زندگیمان اینقدر از هم جدا شد. دوستش دارم و خیلی برایش احترام قائلم، اما دیگر اصراری به صمیمیت ندارم،
۳- مدیریت هم بعید میدانم بخواهد برگردم! کار قرار بود جهادی باشد، اما با طولانیشدنش، مبلغی پرداخت کردند و چهارشنبه ۱۸ آبان، تتمه کارکرد را به حسابم واریز کردند. (هرچند خبر ندادند، اما اینترنت بانک، به کمکم آمد و نام واریزکننده و توضیحاتش را نشان کرد.)
۴- باور کنیم هر کدام یک ترومن TRUMAN هستیم. فقط در لحظه، باید کار درست را انجام دهیم و به نظرم این کار درست را انجام دادم. الحمدلله ربالعالمین...
۵- روز قیامت، در پیشگاه حضرت حق، حرف برای زدن دارم. برای دفاع دارم...
۶- حضرت حق جلجلاله، چقدر کمک کرد. قبل از اینکه به او کاملاً اعتماد کنم، او را از سر راهم برداشت.
۷- جاهای مختلفی کار کردم. تا دلتان هم بخواهد بین آقایان بودهام. کل حرفم این بود که وقتی محیط زنانه است، نیازی به حضور آقایان نیست. همین و بس...
۸- دیشب اینقدر به این پست فکر کردم که خواب مدیرمان را دیدم که میگفت یک مظفری به جمع اضافه شده، هر چند مثل شما نیست. اما ظاهراً قرار نیست اسم شما از مجموعه حذف شود؛ تقریباً که نه، یقیناً مطمئن شدم برگشتنی نیستم.
والعاقبةللمتقین