بسم الله الرحمن الرحیم
ان‌شاء الله فقط برای او، در مسیر او و برای رضای او بنویسم.

اللَّهُمَّ اسْتَعْمِلْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ
خداجونم!
روز اولی که تو عالم ذر، نگام کردی و گفتی تو هم برو دنیا، برام برنامه ریخته‌بودی یه جایی باشم، یه باری بردارم، یه کاری بکنم، مگه غیر اینه؟ منو بذار همونجا خداجون! دقیقاً همونجا...

بسم الله الرحمن الرحیم

آنچه گذشت: ۱.خبر!  /   ۲. هورااااااااا.... گلللللللللل

لینک خبر 

لوح تقدیر (واقعاً از باب پز و اینها نگذاشتم. لااقل برای خودم تا لوح را نگرفتم، این جایزه، باورکردنی نبود...)

این هم نسخه PDF اگر بزرگواری خواست.

تقدیم نگاهتان:

من هوادارم! دو آتشه!

مهدیه مظفری

فوتبالی نبودم. به آبی و قرمزش کاری نداشتم. سبز، زرد و بنفش که هیچ. اگر کسی می‌پرسید فرق لیگ برتر و دسته یک چیست، هاج و واج نگاهش می‌کردم؛ از اسامی بازیکنان هم در دبستان که چیزی نمی‌دانستم و راهنمایی 4 تا اسم بلد بودم. خانه‌مان دخترانه بود و کمتر کسی پای فوتبال می‌نشست. پدر هم که تا دیروقت سر کار بود. فوتبال خارجی که رسماً تعطیل. طرفدارِ رئال‌مادرید، یوونتوس و… محسوب نمی‌شدم. یک عکس فوتبالیست هم روی دیوار اتاق، توی کیف، روی در کمد یا لای کتاب‌هایم نبود.

فوتبالی بودم. عاشق کارتون فوتبالیست‌ها. یک هفته صبر می‌کردم تا ببینم توپی که در هوا می‌چرخد، وارد گل می‌شود یا نه. اصطلاحات فوتبال را به کمک همین کارتون یاد گرفتم. دیگر وقتی می‌شنیدم آفساید، کرنر، خطا، پنالتی و... منظور گزارشگر را می‌فهمیدم. عاشق ضربات برعکس و چرخی سوباسا بودم.

۱۳۷۶
سال سوم راهنمایی، اولین‌بار است که کمی بیشتر از قبل، در جریان بازی‌های جام‌جهانی هستم. تیممان از مرحله گروهی بالا نرفته و حالا باید با استرالیا، نماینده اقیانوسیه بازی کنیم. بازی رفت در ایران، یک‌ـ‌یک مساوی می‌شود و بازی برگشت، بازی مرگ و زندگی است. برعکس همه‌بازی‌ها، که غروب به بعد است، بازی ساعت 2، 2ونیم بعدازظهر به وقت تهران شروع می‌شود. از صبح، بحث فوتبال در مدرسه داغ است. یکی می‌گوید زودتر تعطیل کنید، دومی پیشنهاد می‌دهد بازی را پخش کنید، سومی سری به نشانه تأسف تکان می‌دهد که می‌دانم بازی را از دست دادیم. (آن‌وقت‌ها ویدئو پروژکتور نبود؛ LCD های بزرگ وجود نداشت. اینترنت هم نبود.) مدرسه تلویزیون نداشت. شاید می‌توانست داشته باشد، چه اینکه دبیرستان مجتمع که ساختمان دیوار به دیوارمان بود، داشت. اما احتمالاً همه بودجه مدرسه راهنمایی، صرف ساخت ساختمان نوساز شده‌بود. البته تعدادمان هم کم نیست، هر پایه سه کلاس بیست و چند نفره است. شوخی، خنده، اصرار، التماس، داد و بیداد و... بی‌اثر است. زنگ ساعت 2 بعدازظهر می‌خورد و دمغ می‌رویم سر کلاس. ده دقیقه گذشته، اما هنوز خانم معلم نیامده‌است.
ناظم‌ می‌آید دم در کلاس و می‌گوید: «خانمتون نمیاد، آروم برین تو نمازخونه.» صدای بچه‌ها درمی‎‌آید: «چرا حیاط نریم؟!» سروصداهایمان را با یک هیس، خاموش می‌کند و حرف قبلی را تکرار می‌کند و مثل همیشه مجبوریم گوش بدهیم. وارد راهرو که می‌شویم، برخلاف معمول، در هشت کلاس دیگر، بسته است. پله‌ها را بالا می‌رویم و هر کسی گوشه‌ای می‌نشیند. چند دقیقه بعد، بچه‌های یکی دیگر از کلاس‌های سوم هم می‌آیند. نمازخانه پر از همهمه می‌شود. ناظممان دم در ایستاده تا کسی بیرون نرود. هفت، هشت دقیقه بعد، معلم پرورشی با یک تلویزیونی 10، 12 اینچی وارد نمازخانه می‌شود...
- آخ جون! هورا..
- خانم! ممنون
- روشن کنید، بازی خیلی وقته شروع شده...
 -هیسسسسسسسسسسسسس! ساکت! صدا پایین بره، جمعش می‌کنیما... ابروهای درهم رفته ناظممان، به ما می‌فهماند این تهدید، جدی است. همه ساکت می‌شویم. تلویزیون روشن می‌شود، یک ربع از بازی گذشته و صدای گزارشگر می‌آید.
- درست بشین،
- نمی‌بینم...
- اه! چهارزانو بشین، قدت بلنده.

صدای معلم پرورشی دوباره بلند می‌شود: «یه نفر از بچه‌ها اول و دوم بفهمه، تلویزیون خاموش میشه!»
همه می‌نشینند. بعضی‌ها کوتاهترند و نمی‌بینند. کم‌کم آن‌هایی که عقب‌ترند، دو زانو نشسته و پاهایشان را عمدی زیرشان می‌گذارند. عقبی‌ها که می‌بینند کوتاه شدند، روی زانو قرار می‌گیرند و ردیف‌های عقب، می‌ایستند.
به دوست بغلی می‌گویم: «احتمالاً تلویزیون بابای مدرسه رو آوردن!» سری تکان می‌دهد و  صدای هیس نفر پشتی، بلند می‌شود. بچه‌های آخرین کلاس سوم، دم نمازخانه، با شنیدن صدای تلویزیون، کفش‎ها را پرت می‌کنند و می‌دوند داخل. بعضی‌ها خودشان را بین بچه‌ها جا می‌کنند. صدایشان با هیس سایر بچه‌ها خاموش می‌شود. یکی بچه‌هایشان می‌دود سالن آمفی‌تئاتر و یک صندلی سفید می‌آورد و روی آن می‌ایستد... چند نفر دیگر هم همین کار را می‌کنند. حالا ۷۰، ۸۰ نفر ارشدهای مدرسه، به سبک سالن سینما، به صفحه تلویزیون چشم دوختیم.  گل اول را که می‌خوریم، همه قیافه‌ها توی هم می‌رود، بعضی‌ها از تلویزیون فاصله می‌گیرند. نیمه اول تمام می‌شود و بچه‌ها پراکنده می‌شوند. با شروع نیمه دوم، خیلی‌ها سمت تلویزیون نمی‌روند. استرس بازی نمی‌گذارد. یکی گوشه نمازخانه قرآن می‌خواند، دیگری با تسبیح، ذکر می‌گوید، سومی زیارت عاشورا دستش گرفته و چهارمی جانمازش را باز کرده و قامت می‌بندد.

گل دوم اکثر بچه‌ها را از دور تلویزیون، دور می‌کند. چشمانم خیس است. بقیه را نگاه می‌کنم. اشک توی چشم‌های بعضی‌ها حلقه زده‌است. یکی می‌رود ته نمازخانه تا راحت گریه کند.
دقایق کند می‌گذرد و ما هنوز ناامید نشده‌ایم. صدای «گل، گل...» گزارشگر با جیغ بچه‌ها قاطی می‌شود. گزارشگر می‌گوید اگر ما حتی این بازی را مساوی هم کنیم و یک گل دیگر بزنیم، به جام‌جهانی می‌رویم! معنی حرفش را نمی‌فهمم، اما ته دلم یه لامپ کوچک، روشن می‌شود. هر چه روی پایم می‌ایستم و جمعیت را دور می‌زنم، از لای دیوار فشرده بچه‌ها نمی‌توانم تلویزیون را ببینم. می‌روم سالن آمفی‌تئاتر و این بار پنج صندلی می‌آورم که رویش بایستم. خداداد عزیزی، گل دوم را وارد دروازه می‌کند... می‌پرم پایین!
جییییییییییییییییییییییییغ!  دست، هورااااااااااااااا!

مدرسه را روی سرمان می‌گذاریم. مربی‌ها چندتا می‌دوند بالا تا ساکتمان کند. تا آخر بازی، فقط صلوات می‌فرستیم تا دروازه بسته بماند و با سوت پایان، دیگر حال خودمان را نمی‌فهمیم. ساعت ۳ و نیم زنگ می‌خورد و این‌بار ساعت ۴ و نیم خانه می‌رسم. همه توی خیابانند و ما هم توی شادی، شریکیم.
ما به جام‌جهانی می‌رویم، هر چند هنوز نفهمیدم چطور با ۳ گل زده و ۳ گل خورده، مسافر جام‌جهانی شدیم!
ولی هورااااااااااااااااااااااااااااااااااا.

بازی اولمان را می‌بازیم. بازی دوم با تیم ایالات متحده آمریکا است. چارمیخ پای تلویزیونم. این بازی، بازی مرگ و زندگی است. بازی حق و باطل. بازی اسلام و کفر. نماد اسلام در برابر نماد استکبار ایستاده‌است. چقدر دوست داشتم جای بازیکن‌ها جلوی آمریکا بودم و می‌توانستم تقاص خون همه شهدا را بگیرم. جای همه کسانی که سال‌ها با آمریکا و امپریالیسم جنگیده‌اند. الان لشکر یازده نفره ما صف‌آرایی کرده‌است. یاد امام می‌افتم: «آمریکا هیچ غلطی نمی‌تواند بکند.» پس هیچ غلطی نمی‌کند. یاد شهید بهشتی که می‌گفت: «آمریکا عصبانی باش و از این عصبانیت بمیر.» می‌بریم! مطمئنم.
یا می‌بریم یا... می‌بریم. ما باید! دشمن شماره یکمان را ببریم. گلی که با ضربه سر استیلی وارد دروازه می‌شود، قشنگترین گل زندگی‌ام است. جیغم تا خانه همسایه می‌رود، اشک توی چشمانم می‌دود و بغل خواهرم می‌پرم. بقیه‌اش مهم نیست. مهم این است که این‌بار سربازان وطن، توانستند رودر رو آمریکا را شکست دادند. دمتان گرم! مردید به خدا!
بعداً در دیدار رهبری، آقا هم یاد این گل را می‌کنند و سر آقای استیلی را می‌بوسند. بالاتر از لبخند رضایت رهبر، چه می‌خواست؟! کاش جای او بودم.

۱۳۸۱
 امسال، سال سرنوشت است. امسال نتیجه ۱۲ سال درس‌خواندنم، معلوم می‌شود و این یک ماه آخر، همه کسانی که در این ماراتن شرکت‌کرده‌اند، حسابی سرشان توی کتاب، دفتر، جزوه، کتاب تست و دفترچه یادداشت‌هایشان است. از اول سال راه می‌روم و می‌گویم: «امسال که کنکور با جام‌جهانیه، به نفع دختراس! چون همه پسرها، پای تلویزیونن و دخترا یه ماه آخر حسابی درس می‌خونن.»

اردوهای مدرسه هم تمام شده و این روزهای آخر باید! توی خانه درس بخوانم. بازی‌های مقدماتی را نتوانستم دنبال کنم. اما بازی‌های جام‌جهانی چند روز دیگر شروع می‌شود. با اینکه ایران صعود نکرده‌است، از روزنامه بابا، ساعت بازی‌ها را در می‌آورم. بازی‌های مقدماتی را یک خط یا دوخط درمیان می‌بینم. بازی‌های مرحله حذفی که شروع می‌شود، سرساعت پای تلویزیونم. اولی، دومی، سومی، چهارمی... یک بازی را هم از دست نمی‌دهم؛ وقتی بابا خانه‌اند، همه چیز امن و امان است. می‌نشینم کنار بابا و دوتایی لذت می‌بریم. اسم تیم‌ها را از روزنامه دیده‌ام. نام اکثر بازیکن‌ها را هم نمی‌دانم؛ مامان در این موارد، کاری به کارم ندارد. اما وقتی تنهایی پای تلویزیونم، هر وقت رد می‌شود، می‌گوید: «انگار فقط پسرا فوتبالی نیستنا...» بازی رده‌بندی و فینال، دیگر ساعتش مهم نیست. در بازی فینال، وقتی برزیل بالاخره دروازه آلمان را نه یک بار که دوبار باز می‌کند، دل من هم برای دروازه‌بان جوان آلمان می‌سوزد. سنگربانی که نگذاشته بود تا امروز کسی دروازه‌اش را باز کند. اشک‌های دروازه‌بان آلمان توی ذهنم حک می‌شود.

۱۳۹۵
همیشه پارالمپیک را بیشتر از المپیک دوست داشتم. بازیکنانی که علیرغم نقص جسمی، امید، انگیزه، آرزو دارند و می‌جنگند. افتخارات و مدال‌هایشان هم خیلی بیشتر از المپیکی‌هاست.
روزهای آخر بازی‌های پارالمپیک ریو، موقع شنیدن اخبار ورزشی، نام تیمی را می‌شنوم که گزارشگر درباره‌اش می‌گوید احتمال مدال‌آوری‌شان هست. رشته‌‌ای ورزشی که تا حالا اسمش را نشنیده‌ام: «فوتبال ۵ نفره».
تا جایی که حافظه دودرصد فوتبالی‌ام یاری می‌کند، ۱۱ بود. ۵ نفره‌اش چه صیغه‌ای است؟ جستجوهایم جواب می‌دهد: فوتبال نابینایان و کم‌بینایان؟! چشمانم نزدیک است از حدقه در بیاید. توی فکر غرق می‌ش‍وم. یاد بازی‌های بچگی بخیر! چشمان یک نفر را می‌بستیم و چند بار او را می‌چرخاندیم تا جهت را گم کند و بعد رهایش می‌کردیم تا دنبالمان بگردد.
 راه رفتن بدون چشم، تقریباً برای همه‌مان ناممکن است. حتی وقتی برق می‌رود، گاهی بدون چراغ، نمی‌توانیم قدم از قدم برداریم. شاید نهایتاً بتوان بدون چشم، مسیرها و اتاق‌های آشنا را پیمود، همان راه‌هایی که بارها رفته و دیده‌ایم. جزو سخت‌ترین کارهای دنیا، زندگی بدون چشم است. عادی‌ترین کار که راه‌رفتن است، برایشان سخت‎ترین می‌شود. روشندلان، همیشه با یک عصای سپید، مسیر خود را می‌یابند.

مگر می‌شود کسی که معمولاً با کمک دیگران و حداقل با یک عصا و با ترس و لرز گام بر می‌دارد، بتواند بدود و بازی کند؟
آن‌ها که راه هم نمی‌توانستند بروند، چگونه بازی می‌کنند؟ می‌دوند؟ مگر می‌شود بدون دیدن دوید؟ جهت را گم نکرد و بازی کرد، آن هم فوتبال!؟
یک نفس عمیق می‌کشم و قوانینش را می‌خوانم. نشدنی‌ها را شدنی می‌کنند. زمینشان، دیواره‌های بلندی دارد. در داخلِ توپ فوتبالشان، زنگی است که با حرکت، صدا می‌دهد و جهت توپ فهمیده می‌شود. قطعاً ذهن‌های فعالی دارند که مسیر را گم نمی‌کنند. دروازه‌بان، کم بیناست و بقیه بازیکنان حتی اگر روشن‌دل هم نباشند، باید چشمانشان را با پارچه و چسب و چشم‌بند ببندند که همه مطمئن باشند، چیزی نمی‌بینند. مدت زمان بازی هم کمتر از فوتبال ۱۱ نفره است.
بازی‌های پایانی را دنبال می‌کنم و وقتی مدال نقره پارالمپیک را می‌گیرند، اشک در چشمانم حلقه می‌زند. به ازای تمام ناکامی‌های فوتبال، که نهایت حضور در میادین بین‌المللی‌شان، پنج بار حضور در جام جهانی است که صرفاً فقط حضور بوده‌ و از مرحله گروهی هم صعود نکردند، مدال افتخاراتشان هم به آسیا و بین دو قاره‌، محدود می‌شود، تیم فوتبال ۵ نفره مدال نقره پارالمپیک ۲۰۱۶ را می‌گیرد. فدراسیون جهانی پارالمپیک، این تیم را یکی از ۵ شگفتی بازی‌ها می‌نامد. دمشان گرم.

۱۳۹۷
اخبار مسابقات مقدماتی را دنبال می‌کنم و عمیقاً دوست ندارم ببریم. از جمع‌های خیابانی‌اش ناراحتم. از اختلاط دخترو پسر، از برهنگی و بی‌حجابی، از رقصیدن توی خیابان، از حلال‌شدن حرام‌های خدا، از صدای موزیک و بوق در کوچه‌های خلوت و مزاحمت‌های خیابانی آخر شب.
بُرد و باخت بازی‌های جام جهانی برایم مهم نیست که می‌بریم یا می‌بازیم. نمی‌خواهم بدانم بازی ایران و پرتغال به کجا می‌رسد. اهمیتی ندارد بالاخره بین ایران، پرتغال و اسپانیا کدام دو کشور صعود می‌کند. دوست ندارم بازی‌ها را ببینم. تصمیم می‌گیرم قبل از شروع بازی، بخوابم. هنوز دوست دارم، آرزو می‌کنم، دعا می‌کنم که همیشه ایرانی‌ها را بر بالاترین قله‌های موفقیت ببینم.
اما یک مسئله برایم مهم‌تر است، که نبودش مرا می‌ترساند، نگران می‌کند. اینکه به وضوح، دین میان مردم کمرنگ شده‌است. مظاهر دینی دیده نمی‌شود. دین، فصلی شده است، رمضان، دهه محرم برای دینداری است و مابقی سال برای تفریح و گردش منهای دین.

- اگر سال ۷۶، همه ملت ایران، برای پیروزی بر استرالیا دعا می‌کردند،
- اگر همه هنگام تماشای بازی، تسبیح دست می‌گرفتند،
- بازیکنان، نوار سبزی به نشانه ارادت به معصومین به دستشان، می‌بستند،
- نماز حاجت می‌خواندند،
- قرآن تلاوت می‌کردند،
- موقع ورود به زمین، دست‌ها را روی هم می‌گذاشتند و یاعلی می‌گفتند.
- بعد بازی، سجده شکر می‌کردند…

حالا…
+ قبل از بازی کُری می‌خواننند،
+ عده‌ای ایرانی، شب قبل بازی، روبرو هتل محل اسکان پرتغالی‌ها سروصدا می‌کند تا خوابِ راحتی نداشته باشند.
+ طول بازی در وووزلا می‌دمند و کشف حجاب می‌کنند،
+ دیگر خیلی وقت است یاعلی های بازیکنان را نشنیده‌ام.
+ روز قبل بازی، سرمربی تیم، فیلم نجات سرباز رایان را می‌گذارد تا روحیه شجاعت و فداکاری و شهامت را تقویت کند، اما نمی‌داند، نمی‌خواهد بداند تمام فیلمنامه، از صحنه‌های مستند دفاع‌مقدس ما، الهام گرفته شده‌است.
+ خالکوبی می‌کنند، برای اینکه توسط کمیته انضباطی، جریمه نشوند، لباس استین بلند می‌پوشند یا با چسب‌های یک تکه، روی آن را می‌پوشانند،
+ در ورزشگاه آزادی برای بازی ساعت ده و نیمِ شب، فقط ۴ نفر روی کارتن‌های پاره، نماز می‌خوانند.
+ بعد بازی، می‌خوانند، می‌رقصند و گناه می‌کنند.

بُرد بدون معنویت، به چه دردمان می‌خورد؟ بازیکن‌های بی‌دین را چرا احترام کنیم؟ چرا کنار کادر فنی تیم که به فکر بدن‌سازی، تغذیه، مصدومیت و… بازیکنان است، کسی فکر روح این جوانان نیست؟ چرا به جای شش نماینده مجلس، یک روحانی و مداح نفرستادند؟میان این همه بریز و بپاش‌ها و همراهی بازیگر، خواننده و ارکستر، کسی حواسش به دینشان هست؟
نمی‌خواهم همه را به یک چوب برانم، اما دیگر آنقدرها معنویت دینی، نمود ندارد. معنویتمان هم وارداتی شده است، ورد زبان همه شده است: «مهم اینه که دلت پاک باشه» اما یادشان رفته دلی که پاک و باخدا باشد، ظاهری دارد که با دیدنش آدم یاد خدا بیفتد. از کوزه همان برون تراود که در اوست.

ادامه ۱۳۹۷
من هم بودم، قطعا تشکر می‌کردم از کشوری که آنقدر تحویلم گرفت که در هشت‌سال جنگ اقتصادی، تحریم و تورم، بالاترین حقوق! تاکید می‌کنم بالاترین حقوق را به منی داد که ایرانی نبودم.
اما در ازایش حتی یک قهرمانی هم تحویلشان ندادم.
ممنونم ایران! بابت حقوق، تحویل‌گرفتن، گوش‌دادن و عمل به تمامی درخواست‌ها و خرده‌فرمایشاتم. اینکه گذاشتید تمام آزمون و خطاهایم را روی تیم‌تان انجام دهم.
حالا با یک تجربه هشت‌ساله خوب می‌روم. ایران ممنونم.

۱۴۰۰
کمیته ملی پارالمپیک اعلام می‌کند قرارنیست هر کس سهمیه گرفته را به مسابقات اعزام کنیم؛ و بر اساس پیش‌بینی مدال‌آوری، ورزشکاران اعزام می‌شوند. به نظرم تصمیم درستی است. لیست بازیکنان اعزامی اعلام می‌شود و از سر کنجکاوی، می‌خوانمش. به ته لیست می‌رسم و فکر می‌کنم: «یه چیزی کمه! جای یک تیم خالیه»  فوتبال 5 نفره. دوباره می‌خوانم. خبری از آن‌ها نیست. حتماً اشتباه شده است. در نت جستجو می‌کنم و به این خبر می‌رسم: «واکنش انجمن جهانی فوتبال پنج نفره به حذف ایران از پارالمپیک توکیو» خبر مال دوسال پیش است.
می‌خوانم و یکی یکی دانه‌های اشک روی صورتم، سُر می‌خورد. می‌خوانم وحسرت می‌خورم، می‌خوانم... البته ظاهراً بعد از اعلام عدم اعزام، سرمربی این تیم مظلوم و محجوب، اعتراض‌هایش را می‌کند. اما روند تأیید طول می‌کشد و می‌شود نوشدارو پس از مرگ سهراب. فدراسیون جهانی فوتبال 5 نفره، تیم دیگری را در پارالمپیک، جایگزین ما کرده‌است و اعلامِ مجددِ اعزام، بی‌فایده‌است.

کاش رسانه داشتند و سر وصدایشان به جایی می‌رسید.
کاش رسانه داشتند و این چنین حقشان ضایع نمی‌شد.
کاش کمی از پول‌هایی که در فوتبال جابجا می‌شود، حتی همان هزینه برق خانه یکی از بازیکنان سابق هم کافی بود که خرج این تیم بااستعداد بشود. نمی‌دانم کمیته ملی پارالمپیک چگونه حساب کرده بود که گمان برده نایب قهرمان دوره قبل، بدون مدال برمی‌گردد! در حالی‌که فدراسیون جهانی فوتبال ۵ نفره، کسب مدال تیم کشورمان را در توکیو قطعی می‌دانست.
کاش به جای ورزشکاری که به گفته خودش، هیچ‌کس از او به دلیل مصدومیت، انتظار مدال المپیک نداشت، این تیم اعزام می‌شد.
به جای آن مربی که بعد از مثبت اعلام‌شدنِ تست ورزشکارش و عدم اعزام او، باز هم به المپیک اعزام شد...
کاش به جای...
دلم ماند پیش بازیکنان تیم فوتبال 5 نفره.

۱۴۰۱
فوتبالی نیستم؛ هر چند دیگر اطلاعات فوتبالی‌ام یک خط نیست. فرق لیگ برتر، دسته یک و دو را می‌دانم. می‌دانم سوپرجام چیست و چگونه یکی صدر جدول است، دیگری ته. استقلال، پرسپولیس، ذوب‌آهن را با رنگ‌هایشان را می‌شناسم. حتی سرمربی‌اش را هم می‌دانم کیست. یادم مانده آقای... به یُمن قانون عدم بکارگیری مربی خارجی، یکدفعه سرمربی یکی از دوتیم معروف پایتخت شد. همه پشتش بودند و زمانی که تمرینات سرمربیگری‌اش را انجام داد و قهرمان شد، درخواست کرد قراردادش بدون جریمه فسخ شود تا برود کشورهای حاشیه خلیج، عشق و حال با یک تیم ته جدولی. می‌دانم سرمربی آن یک تیم پایتخت هم وقتی اسم باشگاه محبوبش آمد، با جو رسانه‌ای، باشگاه غیرتهرانی‌اش را مجبور به رضایت کرد تا بشود سرمربی ...! دلم را این بی‌اخلاقی‌ها به درد آورد.
تراختور را هم می‌شناسم. دربی را که مدت‌هاست شهرآورد می‌خوانند را می‌دانم چیست. قوانین فوتبال را تا حد خوبی بلدم. حتی می‌دانم در کشور، غیر شهرآورد تهران، اصفهان و تبریز هم شهرآورد داشتند و بعضاً دارند. حتی الان می‌توانم اسم ده تیم را بگویم. اسم تیم‌ها و لیگ‌های خارجی را هم آنقدر تکرار می‌کنند که به گوشم آشناست. نام مهدی طارمی، سردارآزمون، امیدابراهیمی و... را هم بلدم. مسی و رونالدو را هم مگر کسی هست نشناسد. حتی اگر بخواهم هم نمی‌شود. هر خبرگزاری را که باز می‌کنم، خبرهای فوتبال، گوش و چشم آدم را پر می‌کند! مگر همه زندگی، فوتبال است؟ مگر همه ورزش، فوتبال است؟ مگر... 

نمی‌دانم کسی حواسش هست دنیا دارد به سمت تیم‌های باشگاهی در رشته‌های ورزشی سوق پیدا می‌کند یا نه! می‌بینند که دارند ملیت را با حضور مربی و بازیکن‌های خارجی، تضعیف می‌کنند!

داغِ قراردادهایی که بدون وکیل بین‌المللی ورزش بسته شد و کلی از بیت‌المال مسلمین، صرف اشتباه آقایان شده و می‌شود، هنوز روی دلم است. چقدر طرح ممنوعیت استخدام بازیکن و مربی خارجی خوب بود، کاش ادامه داشت.

این روزها وقتی مبلغ دستمزدهای بازیکن و مربی‌ها منتشر می‌شود، کارمند و کارگرش، آه می‌کشند. هزاران برابر حقوق یک کارمند، دستمزد می‌گیرند و همچنان می‌نالند. کاپیتان تیم x، از رقم پایین! قراردادش پرده برمی‌دارد و می‌گوید خودت می‌فهمی چقدر به خودت ظلم کردی! نمی‌فهمم چرا باید بالاترین حقوق در کشور ما، به سرمربی تیم فوتبال مردان تعلق بگیرد! چرا حتی این همه بودجه! صرفِ صرف حضور می‌شود. دلم می‌سوزد برای فوتبال 5 نفره، علیرغم توانمندی و امکان مدال‌آوری از اعزام پارالمپیک جا ماندند.
خبر هم دارم یکهو، بی‌هوا و فقط برای 4 ماه، دوباره کی‌روش بدون تیم سرگردان در دنیا، با عزت و احترام، به ایران برگشت! کدام تیم بزرگ دنیا 4 ماه مانده به جام جهانی، سرمربی عوض می‌کند؟ همین می‌شود که هیچ‌وقت بزرگ نمی‌شویم.
اخبار را که دنبال می‌کنم، می‌بینم جام جهانی ۱۹۹۸ هم همین بلا را سر سرمربی‌ای که تیم را به جام رسانده بود، آوردیم.
این روزها منتهی به جام هم بی‌احترامی به پرچم وسرود ملی هم برای بعضی‌ها، افتخار شده‌است!... پرچم را به زور بلند می‌کنند و سرود را لب‌خوانی هم نمی‌کنند. لباس تیم طرفداری هم که خیانتی بود به وسعت تاریخ وحدت ملی: «تیشرتی با طرح تجزیه ایران.»

جام جهانی قطر ۲۰۲۲
جام جهانی، چند روز دیگر آغاز می‌شود. تولیدات هواداری را می‌بینم و با دیدنش لبخند می‌زنم. دلم می‌خواهد یک مچ بند بگیرم. یک پیکسل روی کیفم نصب کنم و حتی یکی روی چادرم بزنم؛ یک پرچم هم بگذارم پشت پنجره اتاق که از توی کوچه دیده شود.
اما فعلاً تصمیم دارم مسابقات را دنبال نکنم. حتی این بار اگر تلویزیون روشن باشد، سعی می‌کنم خبرهایش را نبینم، نشنوم، نخوانم و ندانم. هر چند شاید مثل ۹۷،  باز هم یکی از فوتبالیست‌ها مثل آقای بیرانوند، لبخند را روی لبانم بکارد. درست است زنده ندیدمش. اما با شنیدن خبرش، از ایستادگی، مقاومت و امیدش ذوق کردم؛ فیلمش را برای هزاربار تکرار کردم و هربار از ته دل، از ته ته ته دل، خوشحال شدم و اشک توی چشمانم دوید.
اما نگرانم برای تیم ملی جمهوری اسلامی ایران که نکند مثل...  موقع خواندن سرود، دست بر سینه نگذارند و صدای غرور ملی را زمزمه نکنند. نگرانم که همسران این سربازان، شباهتشان در پوشش بیش از اسلام، شبیه غرب است.

نگرانم...

و هوادارم! هوادار ملت، کشور، حکومت و مملکتم زیر خیمه ولایت فقیه.
هوادار و فدایی رهبرم امام خامنه‌ای هستم.
هوادار حاج قاسمم که مهمترین و آخرین توصیه‌‌اش حفظ وحدت بود، حفظ ایران اسلامی بود و گفت ایران حرم است و تأکید کرد هوای شخص آیه‌الله خامنه‌ای را داشته باشیم.
هوادار نیروی نظامی کشورم هستم که این روزها از داخل و خارج تحت فشار است و این دوماه کلی شهید داده است.
هوادار حجابی هستم که حفظش نه فقط دستورالهی که وجه مشترک غالب وصیت‌نامه‌های شهدا بود.
هواداری نیستم که لازم باشد حتماً از روی صندلی‌های ورزشگاه، هوار بکشم.
هوادار آرمان روح‌الله‌ام که آرمان و روح‌الله برای ماندنش خون دادند.
هوادار آرشامم...
هوادار هرکسی که زیر این خیمه، نفس بکشد و برای سربلندی‌اش تلاش کند،
هوادار تیمی هستم که آرمان داشته باشد... آن هم آرمانی که خونش برای آرمان انقلاب به زمین ریخت.
هوادار اسلامم. فقط هم هوادار نیستم، جان‌نثارم و فدایی برای اسلام و انقلابی که با خون شهدا آبیاری شده‌است.

بابی انت و امی و نفسی و مالی و ولدی
این روزها دلم می‌خواهد همه‌مان، با هر تیپ، قیافه، شکل و عقیده، همه کسانی که خون ایرانی در رگ‌هایشان می‌جوشد، دوباره زیر پرچم سه رنگ کشورمان جمع شویم و داد بزنیم:
سر زد از افق، مهر خاوران...

پ.ن:
۱- ما معترضیم، به خیلی از مشکلات موجود... ولی راهش بی‌حرمتی و بی‌احترامی و سقوط نظام نیست.
۲- می‌شود به دست اهلش برسانید؟ به دست وزیر ورزش و کمیسیون مربوطه؟ اهلی که باید تدبیر کنند که «الناس علی دین ملوکهم»

والعاقبة للمتقین

نظرات (۷)

  • دُردانه ‌‌
  • کاش واضح‌تر به پنالتی رونالدو که بیرانوند گرفت اشاره می‌کردی. من اونو خیلی دوست داشتم.

    اون سال که با آرژانتین بازی کردیم و تا لحظات پایانی گل نخوردیم ولی دقیقۀ 91 یه گل از مسی خوردیم هم بازی خوبی بود. یادمه دانشجوی لیسانس بودم و امتحان داشتم اون شب و ندیدم بازی رو.



    اونجا که نوشتی تو هم معترضی ولی راهش فلان نیست، سؤالم اینه که به‌نظر خودت راهش چیه؟

    پاسخ:
    سلام عزیزدل
    به نظرم وضوح داشت و آنقدر آن پنالتی تاریخی بود که به فکرم نرسید کسی متوجه نشود. ان‌شاءالله دفعه بعدی😅 
    بازی با آرژانتین رو که الان گفتی، یه چیزایی یادم اومد... ولی اینقدر برام پررنگ نبود.
    یک بار در یکی از پست‌هایم، اتفاقا یکی از روش های اعتراض که تا حدی نتیجه داده را نوشتم.
    فارغ از محتوا که مخالفش هستی، دوست‌داشتی، بخوان: https://hajkhanum.blog.ir/post/258

    متاسفانه اعتراضاتی که شد، هیچ ربطی به مطالبات بحق مردم نداشت.
  • اقای ‌ میم
  • انقدر زیبا بود که واقعا ارزش داشت اثر برگزیده بشه

    پاسخ:
    سلام علیکم
    نظر لطفتان هست.
    ممنونم
  • فاطمه مشهوری
  • قلم جذابی داری👌 , طوری مینویسی که آدم یه نفس میخونه...

    منم فوتبالی نیستم 😄

    مسائل رو جوری بِهم مرتبط کردی که فقط احسنت داره👏

    پاسخ:
    سلااااااااااااااام
    ممنون.
    برای همین تیترش رو گذاشتم آش‌شله قلمکاری😂😁

    به به!

    بسیار عالی،

    مبارکتون باشه ان شاء الله.

    پاسخ:
    سلام علیکم
    سپاس

    سلام

    وای خواهر دست منو از پشت بستی در طولانی نوشتن...

    نصفش رو خوندم اما بسی جالب بود، دست مریزاد

    حالا بعد باقیشم می‌خونم... امضاء یک‌عدد تنبل :)

    پاسخ:
    علیک سلام خواهر
    من که استاد مطول‌نویسی بودم. حالا خوب شدم.
    البته این پست نبود طبعا. روایت بود. حداکثر کلماتش هم ۵ هزارتا بود.تازه ۱۵۰۰ تا کم نوشتم.😂
    من که از شما تنبلی ندیدم با اون همه هنر خاااااااااص

    سال ٧٦ سال جام جهانى ٩٨ فرانسه من تازه نخاعى شده بودم و مهدى هم متولد

    تلخ و شیرین

    اما بهترین سال عمرم:)

    ما سال ١٤٠١ هم تسبیح به دست گرفتیم عکسش رو دارم :)))  غیر از توکل و توسل براى آفرینش عزت ملى و شادى دل همه به واسطه ى اون عزت چى داریم؟

    پاسخ:
    سلام مونا جانم
    تلخی و شیرینی دنیا خیلی درهم تنیده شده... 
    واقعا اگر عزت، استقلال و آزادی‌مون گرفته بشود، هیچی نداریم.

    همه ش رو با لذت خوندم و غرق خاطرات خوب شدم

    ممنون

    پاسخ:
    سلام
    الحمدلله 
    نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
    اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.